...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

یکی نبود ...

به نام خدا ...

اون که نبود ...

یکی بود یک نبود !

یه داستانی وسط آسمون و زمین مونده تا یک تعریفش کنه  ...

اما ... اون یکی نبود ...

و اون که بود سواد نداشت داستان خیلی صبر کرد همیشه به اونکه بود التماس میکرد تا بره سواد یاد بگیره و تعریفش کنه

یه روز داستان با اونکه بود حرف زد ...

بهش گفت :

اون کیه که نیست ؟

چرا هیچ وقت نمیاد ؟؟

اون که بود گفت : آخه نمیتونه بیاد ! مگه نمی بینی میگن یکی نبود !

داستان گفت :

یعنی تو همیشه تنها بودی ؟

اون که بود گفت : نه ! من با اون که نبود ٬ بودم . من با اون یکی نبود سالها زندگی کردم ...

ما به هم عادت کردیم ...

داستان گفت : چطور میشه آدم با کسی که نیست زندگی کنه؟!

اون که بود ٬ گفت : اون یکی نبودیه که همیشه با منه ٬ من اونو حس می کنم ...

نه فقط من ٬ همه میدونن که من  و یکی نبود عاشق همیم ...

به خاطر همینم هیچ وقت ما رو از هم جدا نکردن !

داستان گفت : پس کی منو تعریف می کنه ؟

اون که بود گفت : همون یکی نبود ... 

سلام

می خوام اینجا از یکی نبود قصه هام بنویسم ...

با این تفاوت که یکی نبود قصه ها همیشه نبوده ... ولی نبود الان قصه ی من ٬یه روزی بوده ولی ...الان برا همیشه رفته ...

دوست داشتم قصه اشو تعریف کنم تا شاید تسکینی واسه دل زخم خوردم باشه ... شاید اوایل خیلی درمونده و نا امید بودم یا به قول همون داستانمون سواد نداشتم !!!ولی الان دوست دارم بگم از مهربونیاش از محبتاش و از قلب بزرگش تا فراموش نشه تا یادم بیاد که عشق و اگه شناختم با اون شناختم ... اما این داستان و فقط اون میتونه تعریف کنه یعنی تمام حرفای من از اونه پس داستانم مال خودشه ...

هر چند شاید با رفتن اون احساس تنهایی می کنم ولی باز حضورشو حس می کنم انگاری هست ...

دوست دارم صادقانه بگم تموم حرفامو ...  

این قصه هیچوقت تموم نمیشه و همیشه هست چون این عشق و این احساس همیشگیه ...