...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

ایستگاه آخر

بسم الله الرحمن الرحیم...،سلام،این روزا جدا از بی تابی دلم برای تو...چشامم بدجور بهونه ی دیدنتو میگیره...انگار همین دیروز بود...که آروم آروم در گوشم قصه ی عشق و زندگی رو میگفتی... زندگی مون عین قطار در حال حرکته ...بچگی از قطار،هو هو چی چی شو ، یادمون میدادن.دیدی بچه هارو؟باچه شوق وذوقی پشت سرهم قطار میشن،بیشترشون اصلأ خسته نمیشن!بعدش باگذشت زمان یکی یکی مامانشون صداشون میزنه که دیگه بسه بیاین خونه!بعضیا به حرف مامانشون گوش میدن ومیرن.بعضیام انقد گرم لذت بازی ان که،نمیان! تا جایی که مادرشون با زور می برتشون گاهی ام باقطار میریم مسافرت خانوادگی،دوستانه،یا تنهایی.میبینی؟هرکی یه ایستگاه پیاده میشه و راه همه جدا میشه. ایستگاه زندگی ام همینجوریه! آدمی سوار قطار دنیاست وداره میره،نه خانوادگی،نه دوستانه ونه باهیچکس دیگه.تواین ایستگاه همه تنهان.هرکس به فکریه! گاهی1 نوزاد کوچولو که تازه داره دنیاش و با نگاهاش کشف میکنه فقط 1 ایستگاه فرصت داره و زود پیاده میشه! گاهی1 بچه که هنوز گرم بازیه نوبتش تموم میشه و.گاهی1مادر، یایه پدر باوجود هزار امید برا بچه هاشون پیاده میشن!گاهی یه پیر سالخورده باکوله باری ازتجربه.گاهی ام1 جوون باهزار امید و آرزو واسه فرداش... قطارم انقد سریع میره و آدمام انقدر سرگرم،که نمیدونن بیرون چه خبره؟!فرصت واسه همه تموم میشه دیر یا زود باید پیاده شد.... آخه قطار واسه همه، جا نداره،اما...خوشابه حال کسی که بتونه تو هر سن و شرایطی به مقصدش برسه و همونجا پیاده شه... خوش بحالت حمید رضا...