...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

طاقت ندارم بخدا...

"بسم الله الرحمن الرحیم"_ از وقت رفتنت خیلی گذشته...خیلی...حمیدرضا جانم...تا کی بشینم تاببینمت...وقتی میدونم هیچوقت برنمیگردی...حالا که دریا دوباره زلال شده...و دیگه طوفانی نیست ، دورت بگردم چرا برنمیگردی؟ دوباره برگرد ... جز یادت هیچی برای دل تنگم عزیز نیست... از وقتی رفتی عزیزم ... دلم طاقت نداره بخدا...حمیدم هیچکی نمیفهمه...هیچکی... من به کی بگم که بفهمه؟عزیز دلم ... حمید ماهم، تو دلت برام تنگ نشده ؟ مگه نمیگفتی زود به زود دلتنگم میشی...من که بی نهایت دوست داشتم وعاشقت بودم آخه چرا انقدر زود رفتی...قربون روی ماهت برم فدای خنده هات بشم... بمیرم برا دردی که کشیدی...نفسم،دلم از رفتنت آتیشه...خونه...همسرعزیزم میدونستی هیچی برام مهم نیست نازنینم...جزتو جز لمس حضورت حس بودنت...نه نگاه و تهمتای دیگران...فدات شم من الان تنهایی چیکارکنم ،خدایاااااااا...خدا میدونست،می دونست دنیا لیاقتت و نداشت و زود بردت پیش خودش...خدابه همرات عزیز دلم...حمیدرضای پاکم... برای سمیه ات دعا کن...دعا....