...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

بی صبرانه منتظرم...

به نام خدا_ سلام،امروز بعد ازظهر میایم پیشت مثه هرپنج شنبه...حمید بی صبرانه منتظرم حلوای فاتحه رو ازصبح درست کردمو آماده گذاشتم هیچوقت فکرنمیکردم1روز بجای غذا...حمیدرضاجان میخوام ازروز رفتنت بگم،خیلی سختمه آخه لحظات طاقت فرسایی بودحمید،وقتی بابا آروم آروم با بغض بهم میگفت:"بابا جان آدمی که موندگاراین دنیا نیست دیر یازود..."تاتهش وخوندم ولی فکر نمیکردم تو باشی بهم فهموند که دیگه باید باهات خدافظی کنی نفسم گیرکرده بودیعنی دیگه نبود!دلم هوری ریخت،داشتم سکته میکردم،اونروز فراموش نشدنی وسخت چهارشنبه۱۳بهمن ۱۳۸۹بود...اونروزباهمیشه فرق داشت.وقتی نگات میکردم لبخند میزدی وانگارتمام آرامش دنیامال من میشد...شب که شدهمه برگشتن خونه هاشون اما تو...حمید!؟اونشب که دیگه برنگشتی غوغایی شده بود...باورت میشه؟عزیزدلم دنبال لباس سیاه میگشتم ولی پیدانمیکردم آخه تازه عروس که لباس سیاه نداره!خواهرکوچولوتم لباس سیاه نداشت،حمیدرضا؟هیچکی طاقت دوریتونداشت...مامانت آه وناله میکردو همش صدات میکرد...خواهرکوچولوت فقط نگامیکرد و بهتش زده بود.حمیدخونه سیاه شده بود سوگ ومرثیه ات فضا رو پرکرده بود،اونم خونه ای که هنوزم میشد صدای خنده هات ومیون گریه ها وازگوشه و کنارش شنید،باور کردنی نبود و نیست،حقیقتش هیچوقت فکر نکردم مردی فقط حس میکنم گاهی نیستی و وقتی ام هستی نمی بینمت... حمیدرضا؟میخوام صادقانه باهات حرف بزنم ،کاری به نگاه ها و فکر دیگران ندارم! عزیز دلم...قربون نگاه های قشنگت برم...اونروز مثو دیوونه ها دنبالت می گشتمو به در و دیوار می خوردم،ببخش حمیدرضای عزیزم که خودمو زدم ،نمی خواستم!نه برا اینکه به همه بگم عزادارم نه!واسه اینکه انقدر باورش سخت بود که فکر می کردم خوابمو شاید اینجوری بیدارشم! قربون حمیدرضای پاکم بشم که از راه جاده رفتی پیش خدا...کاش میگفتی ‎چیکار کنم...آخه خیلی دلتنگتم همسر عزیزم ...‏‎ ‎خیلی...