...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

سلام به دنیا و آدماش...

به نام خدا_ سلام...سلام به دنیاوهمه آدماش جزاونکه حمیدرضارو ازمون گرفت...سلام عزیزم،همسرباغیرت من،عشق همیشگی من... امروزداشتم خاطراتمون و مرورمیکردم...حمیدامروز امامزاده بودم نذرکردم برات،پنجشنبه که بیام پیشت بهت میگم.نمی دونی از وقت رفتنت چقدر سخت گذشته...یادت هست؟هر وقت میرفتی جایی نه تنهامن،همه میگفتیم،مواظب خودت باش...بی بی سلیمه همیشه به زبون محلی شیرینش بهت میگفت"داغت نبینوم ای عزیزدلم،مواظب ب`ش دورت بگردم" دریابدون توانگارسردوبی رنگه...وقتی تو کنارش بودی انگار دریام باموجاش شاد بود...تو که رفتی،اونم دلگیروخسته اس عین من...۲۳سال،سنی واسه رفتن نبود،بود؟۱۹سال سنی واسه سیاه بخت شدن من نبود،بود؟حمیدرضاجانم...مژگانم ازدستم خسته شده...خودش گفت.دلتنگیت داره قلبموفشار میده... آخه این قلب جایگاه توئه وداره بهونه دوریتومیگیره! تو که بر نمیگردی ببینمت،یعنی نمیشه برگردی پس منم منتظر میشم تاروزی که خدا برم گردونه پیش خودش،پیش تو...حمیدرضاغصه نخوریا مگرنه سمیه ات دق میکنه...1وقت نبینم آقامون غصه فراموشی بخوره؟من فراموشت نمیکنم مهربونم،بی معرفت نیستم..معرفت وازخودت یادگرفتم...برات دعامیکنم همسرعزیزم برا منم دعاکن...