...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

تنها تو می مانی...

انگار نه انگار ما زن و شوهریم... رفتیم خونه...خستگی امونم و بریده بود... فرشته عقب خوابیده بود انقدر آروم که حمیدرضا گفتی:"ببین چقدر آرومه انگار بغل مامانش خوابیده نه تو ماشین! جفتمون خندیدیم!از خستگی دیگه نای حرف زدن نداشتم کمربند ماشینو یکم شل کردم آخه گاهی خیلی محکم میشد...اونقد که احساس خفگی میکردم...دلم نمیومد تنهات بذارم و بخوابم...میخواستم باهات حرف بزنم... بگم...قربونت بشم...به چی فکرمیکنی ؟چرا انقد امروز آرومی...؟همینجور که چراغای کنار خیابون و تابلوهارو نگاه میکردم ...داشتم به این فکرمیکردم که چقدر فرصت خوبیه...فرشته خوابه...تموم مردم شهر خوابن...بهتره بهت بگم چقدر برام با ارزشی...چقدر برام عزیزی...چقدر بهت افتخار میکنم و خوشحالم که انتخابت کردم و...چقدر دوستت دارم... حمیدرضا ؟بخدا میخواستم بگم...اما... تا چشامو رو هم گذاشتم خوابم برد...1صدای بلند شنیدم...حمیدرضا خیلی ترسیدم...جرأت نکردم چشای بستمو وا کنم... نمیدونم خواب بود یا بیداری ... فقط صدای جیغ و گریه ی یکی رو شنیدم و..؟ چشامو که باز کردم ...همه رفته بودن...فقط تو مونده بودی پیشم...فقط تو حمیدرضا...