...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

تب عشق

بسم تعالی،،سلام..حمیدرضا جانم... این چند روز بدجور سرما خوردم!فرصت خوبی بود که به بهونه ی استراحت کلی به توفکرکنم وبراخودم گریه کنم...تو این چندماه ازهر دری خاطره داشتیم از برق گرفتگی،دریا،از اصفهان،از ریحانه،ازمحرم،ازشبای قدر و... که میترسم اگه همشون وبگم دیگه تموم بشه وخاطره ای نمونه برا نوشتن..! حتی از سرماخوردگی ام خاطره داشتیم!!تو سرما خورده بودی ومن ومامانم نذری آش رشته آوردیم برات!ماه رمضون بود سفره افطار وچیدیم و...تو رفتی کاسه آوردی، مامانامون توآشپزخونه بودن و... فرشته ام مثه همیشه مارو زیرنظر داشت!! شوخیای توأم گل کرده بود!(همیشه جلو مامان بابای من،به قول خودت سیاست داشتی و اونام کلی روت حساب میکردن اماجلومن...؟!) یواش گفتی:"نبودی ببینی!داشتم میمردم سمیه!تبم به نقطه جوش رسیده بود!!!"(چشام گردشد ازتعجب!)مامانت شنید گفت:تو تب عشق نسوزی،تب سرماخوردگی که چیزی نیست...منم گفتم یاد بگیر!تب عشقت چند درجه اس؟گفتی:بالاتر از نقطه ی ذوب!! یک کاسه آش براتو ریختم، یکی ام برا خودم... 1قاشق که خوردی،گفتم چه جوریه؟گفتی:" بدمزست!!!" از اونجایی که مریض بودی مراعاتت وکردم وچیزی نگفتم! قاشق وبرداشتم ویه خورده خوردم! تا ببینم چشه که میگی بدمزست!اما بعدش کاسه آش منو برداشتی و شروع کردی به خوردن!عصبانیم کردی حمید،یادته؟ گفتم پسر یکم بهداشتی باش! من خورده بودم!ولی تو باخونسردی تمام گفتی:"حالا خوشمزست!!! "و اما...روز بعدش تو خوب شدی ولیمن سرمای خیلی بدی خوردم...حمیدرضا...اگه الان بودی...حتمأ همین الانه زودی خوب میشدم...حمیدرضا جانم...قربون شیرین زبونیت برم...1 ماهه دارم می سوزم ولی نمیدونم کی قراره آروم شم...خیلی دلتنگتم...خیلی...