...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

تو از نگاهم بخوان...حرف های دلم را...

به نام خدا...سلام،نوشتنم برام سخت شده عزیزدلم...عین غذا خوردن،راه رفتن،درس خوندن وحتی نفس کشیدن...حمیدرضاجان...دستام دیگه توان زدن کلیدای کی برد ونداره...چشام نای دیدن صفحه رو نداره...همه چی سرد وبی روح وکسل کنندس...انگاری رنگ دنیاپریده ودیگه جون نداره...حمیدرضا الان تقریبا۶ماهه دارم میرم پیش 1مشاور اونم به پیشنهاد خالم!فکرشو بکن ؟مامان به این امید منو میبره ومیاره که مثه قبل شم!تا شاید صدای قه قهه ی خندم خونه رو بگیره...بازشیطنت کنم...شیرین زبونی کنم تاهمه بخندن...اما حمیدرضاجانم...مشاوره فقط گریه ازجون سمیه ات میگیره...داغون ترش میکنه...حرفای تکراری میزنه...نمیگه سخته...میگه می فهمم..!نمیگه دردودل کن بگوچی شد که اینجوری شد؟میگه عزیزم همه ی آدما میرن...حمید۶ماهه دارم میرم هروز حرفای روز قبلش وتکرار میکنه...گاهی ازبس ازدستش کلافه میشم که فقط رو به روش میشینم و عینهودیوونه ها زل میزنم تو چشاش!یادته1بار از دستت عصبانی شدم قبل ازهر عکس العملی گفتی:"سمیه اگه از دست کسی عصبانی شدی مخصوصأ من! نه طرف و بزن ، نه زخم زبون بهش بزن! فقط توچشاش نگاه کن...خودش همه چی ومیخونه.."منم تاتوچشات نگاکردم خندم گرفت!توأم گفتی:"خوندم!دیدی مقصرخودتی..اشکال نداره!بخشیدمت!!!"منم قهرکردم باهات...نه برا اذیتت یاعقده گشایی و هیچ چی دیگه...نه بخدا...خداییش من همیشه ای خدا به شوق آشتی باهات قهر میکردم...اما مشاوره از نگام میترسه و فوری آزاد باش میده!! منم کلی کیف میکنم که اگه راه حلت واسه خودت جواب نمیداد،لا اقل واسه دیگران جواب میده..!!عزیزدلم...حمیدرضاجان کاش بودی...بودی...تا ازچشام میخوندی حرفای دلمو... کاش...