...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

کاغذ کادوی قلبی!

بسم رب.. یکی ازخاطراتت مال محرم پارساله!خوب یادمه با خودم گفتم،چقدرخوبه پیرهن مشکی امسال و خودم برات بگیرم!خب باراولم بود که پیرهن مردونه میخریدم، حمیدرضا بلد نبودم! واسه همین باخواهرم رفتم.پیراهن سیاه زیادبود ولی من دلم نمیخواست مشکی ساده باشه! دلم میخواست متفاوت وتک باشه...فقطم25 تومن پول داشتم!همه پیراهنا یا باب دلم نبود، یا گشاد بودن و سایزت نبود یام گرون،ازکله صبح تانزدیکای ظهرگشتیم انقدکه خسته شده بودیم! تا اینکه یه پیرهن دیدم که تمامش مشکی و فقط آستیناو یقه اش سفیدبود! وای انقد ذوق کردم حمیدکه گفتم میخرمش!انقدم چونه زدم تاتونستم تخفیف بگیرمو برات بخرمش! پولامون ته کشید و با وجود خستگی پیاده برگشتیم خونه!حمیدرضا تا 1هفته آجیم به جونم غر زد که کشتی منو تو! نمیدونی باچه شوق وسلیقه ای کادوش کردم با یه روبان قرمز بزرگ روش اونم باکاغذکادوی قلبی!! تاروزبعدهمش به این فکرمیکردم که وقتی بپوشی چه شکلی میشی؟اصلأچی میگی بهم؟خوشت میاد؟؟ وقتی دادمت ذوق زده شدی یادته؟ کاغذ کادو رو حمید تیکه تیکه کردی!! تابازش کردی نگاش کردی!گفتم خوبه؟حالابپوش! پوشیدی!گفتی قشنگه! فقط یکم کوتاه نیست!؟گفتم نه بنظرخوبه!اما،کلی بهونه گرفتی.باخونسردی تمام گفتی، تنگه ! 1 بارگفتی گشاده! بار دیگه،فکرکنم جنسش خوب نیست! قشنگی که قشنگه ولی انگاری می پره، نه؟ بنظرت یکم جلف نیست؟عین لباس فرم دبستانیا نیست!؟ دلم گرفت،یه ذره فقط...گفتم در بیار میرم پسش میدم!خندیدی گفتی:شوخی کردم!خوبه سمیه ، بهم میاد نه؟خیلی تو چشه نه؟حمیدرضا ذوقمرگ شدما...گفتم:خیلی..اصلأ تا بپوشی همی نگات میکنن! گفتی:"تو سینه زنی یا وقتی برم بیرون چی؟ گفتم آره آقای من...همه نگات میکنن...گفتی یه وقت جلب توجه نکنه بعضی دخترا نگام کنن! خوب می دونستی نقطه ضعفمو...گفتم: درش بیار بذار وقتی باهم رفتیم بیرون بپوش!_________________این خاطراتو میگم که یادم نره عزیزمن...هرچند محاله اونروزا رو فراموش کنم...حمیدرضای من خیلی خیلی...دوستت دارم...