...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

روز رفتنت...چهارشنبه...۱۳۸۹/۱۱/۱۳...حول و حوش ساعت یازده شب ...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان_سلام حمیدمی بینی چقدرخوب بودی؟داداش مهدی وبابا ومامانت میگفتن تشیعت خیلی شلوغ بود..دوستات،همکلاسیات،همکارات،همه شون اومده بودن که برا آخرین بار ببیننت...آخ من که ندیدم فداتشم،بمیرم برات...آبجیتم ندیدت...قسمت مااین بود که آخرین بار،تورو اونجوری ببینیم و تاآخر عمرمونم،با یادآوریش درد بکشیم...حالامن هیچ...بیچاره آبجی کوچولوت...که دنیارواینجوری شناخت....اونموقع من خواب بودم و بی خبر...وقتی بیدارشدم اصلأیادم نمیومدچی شده،فقط حس میکردم یه اتفاق بدی افتاده،یاشایدم قراره بیفته،ولی امید داشتم که معجزه میشه...ولی نشد...حمیدرضابعدیادم اومد،چی شده...خیلی سخته جرأت گفتنش وندارم تنم میلرزه حمید،خداخودش کمک کنه...فقط صورتت و یادمه...آخ...خدایا...داشتم میمردم،دارم میمیرم...خدای بزرگم...حمیدرضام درد کشید...بذار اونجا آروم باشه...خدای بزرگم۱۳بهمن سخته برامون،کمک کن سالگردش وروز رفتنشوطاقت بیاریم بی تابی وبی قراری نبودشو طاقت بیاریم...خدایابه حق یگانگی ومهربونیت...نذار حال ما رو ببینه و غصه بخوره...نذار بی قراریمونو ببینه و دلش بلرزه... خدایاخواهش میکنم نذار اشکامونو ودلتنگیمونو ببینه و اشک بریزه...خدایا حمیدرضامو آروم کن...بهش بگو یه روزی دوری تموم میشه...خدایا اشکای حمیدرضامو پاک کن...خدا پشت و پناهت عزیزدلم...خدای بزرگم...مواظب حمیدرضای منم باش...کنارش باش...خدایا عزیزدلمو به تو سپردم...الهم صل علی محمد و آل محمد... خداحافظ ای همنشین همیشه...خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...تو را میسپارم به دلهای خسته...اگر سبر رفتی...اگر زرد ماندم...خداحافظ ای نوبهار همیشه........