...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

انگار نه انگار ما...

به نام خدا_ سلام...۱، ۲ ،۳...فقط همین قدر طول کشید نمیدونم؟شایدم کمتر...ساعت هول وهوش ۱۱ شب بود یعنی هنوز ۱۲نشده بود...قرار بود بریم تفریح! گردش،اطراف شهر...بازم مثه همیشه،پیشنهاد من بود..خدا کنه خدا ببخشتم ...تو ببخشیم...مامانت من و ببخشه، خواهروبرادرات منو ببخشن...روزش خوب بود خوب که نه،بنظر عالی میومد...من بودم،تو بودی و خواهر کوچولوت ! ماهم راحت بودیم وکلی خوشحال که مامان بابای من اجازه دادن تنهایی بریم خارج ازشهر،آخه تازه صیغه محرمیتمون و خونده بودن!ما هم دلخوش به اینکه زن و شوهریم و بهم رسیدیم،همیشه از مردن میترسیدم،دوست دارم پیشت باشم ولی هنوزم میترسم...بیشتر ازقبل...رفتیم شهر بازی!سوار چرخ و فلک شدیم!تو همش مواظب فرشته بودی !میگفتی:آبجیم امانته...طوریش بشه مامان میکشتم...ناهار نخوردیم از بس هله هوله خورده بودیم که ناهار نشد بخوریم...تموم اون روز و یادمه...ثانیه به ثانیه ...لحظه به لحظه شو...از هر دری گفتیم!عشق...زندگی...کار...درس...مادر...خونه...عقد...عروسی ...از بس راه رفته بودیم و حرف زده بودیم...کلی خسته شده بودیم...فرشته ات کلی بهونه میگرفت...۸سالش بود...وتوأم عاشقش...1دقه میگفت:گشنمه...یک دقیقه دیگه میگفت:حمیدرضا بریم خونه خوابم میاد! توأم می گفتی:"باشه فرشته انقد نق نزن!الان میریم خونه...میریم خونه..."منم خیلی خسته بودم...اونقد که گفتم راس میگه حمید بسه...دیرمون میه تا همین الانشم کلی گذشته ... نسیم میخورد تو موهات..دستت و از کافشنت درآوردی کردی تو موهات..با چشات داشتی فرشته رو می پاییدی تایه وقت دور نشه...موهات ومرتب کردی بعد دستتو اوردی پایین...مچ دستتو چرخوندی! و ساعت که رو دستت جفت وجور شد با دقت نگاه کردی وگفتی الان میریم.."فرشته رو صدا کردی...تازه ساعت۷شبه...شام خوردیم اونم نذری...تو فقط ۲،۳لقمه بامن خوردی...سوار ماشین...شدیم کاش نمیشدیم...کافشن تو درآوردی...گفتی "به تنم سنگینی میکنه...هوا سر بود فرشته هم پتوش و آورده بود هم..کافشن تو روش بود..مامانامون از صبح هزار دفعه زنگ زده بودن..هزار دفعه...خیلی دیر حرکت کردیم...خواهرم همش میگفت:چه خبرتونه...زود بیاید دیگه...مامانم میگفت:دیگه اجازه نمیدم برین بیرون...سمیه میدونی ساعت چنده!؟...حالا مراقب خودتون باشید...مامان تو میگفت:حمیدرضا؟دختر مردم این موقع باید خونشون باشه..انگار نه انگار ما...