...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

فردای بی تو...

بسم الله الرحمن الرحیم...فردا روز خداحافظیه... نمیدونم فردا قراره چه جوری بگذره...اصلأ چه جوری شبش و روز کنم و...روزش وشب...ولی سجاده و چادرم و آماده کردم تا باز روی خداوخودت حساب کنم و دلتنگیمو مثه همیشه باهاتون قسمت کنم...حمیدرضاجانم...یه دل شکسته مونده برام و یه دریا گریه...که بعد از رفتن تو جاموندن و همدم لحظه هام شدن...هرچند تو هنوز همسر و همدم منی قربونت برم و...این چشمای منه که قدرت دیدنت رو نداره...اینجام فقط خواستم توی این دفترخاطرات کوچیک باحمیدرضام دردودل کنم واگه باعث ناراحتیتون شدم بخوبیتون ببخشید...ازحضورهمه شمادوستای خوبمم ممنونم...همینطور اون دوست عزیزی که احساس قشنگشونوشته بود و کلی حس دوری رو ازم گرفت و...این شعرزیبا هم شد یه یادگاری برامون از اینجا...هنوز یادم نرفته روز آخر و...تموم صحنه هاشو به وضوح یادمه...هم روز و هم شبش...آرومتر ازهمیشه...ولی دلنشین تر و دوست داشتنی تر از همیشه...عاشقانه هاوخاطرات نهان و خصوصی هر مرد و زنی فقط براخودشونه...منم عاشقانه هامون و عین یه راز...توی ویترین قلبم گذاشتم و با مرور خاطرات آشکارا،خیس حضورش میشم...به امید روزیکه این رازهایه روز باز بین خودمون بازگو شه و دیدارها تازه شه...