...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

خداحافظ تموم هستیم...

بسم الله الرحمن الرحیم ...   

 

13 بهمن امسال .....ازچند روز قبلش کلی استرس و دلشوره داشتم ..شبش اصلا خوابم نبرد نمی دونم چم شده بود , همش به خودم می پیچیدم و خدا خدا می کردم ... حس می کردم نمی تونم تو خونه بخوابم و حتی نفس بکشم ... با مامان توی حیاط خوابیدم... زیر نور ماه و ستاره ها ...ابرا از روی ماه می گذشتن ... و تصویر تو روی ماه ... هی قایم می شد و پیدا میشد ... من ماه و نگا می کردم و مامانمم منو ...  

 

هر دومون ساکت بودیم و حرفای  دلمون و از نگاهمون می خوندیم ... صبح زود بیدار شدم اونم با زور,آخه اصلا دوست نداشتم بیدار شم  . هر چند شب قبلش تا صبح اصلا نتونستم بخوابم و همش به پارسال فکر می کردم  ..  

 

مامان صدام میزد ... اما ... انگاری اصلا صداشو نمی شنیدم. نمی  دونم یادم نمیاد ,  شایدم داشتم خواب تو رو میدیدم ...  ناخواسته قبلم تند تند می زد ... با خودم گفتم الانه وایمیسته , اما یواش یواش آروم شد ... همه بیدار شده بودن و هیچی نمیگفتن , انگاری اونام بغض داشتن , کسی دوست نداشت این سکوت و بشکنه  انگار می ترسیدن با شکستن سکوت شون ناخواسته قلب منم بشکنن . بالاخره بابام سکوت و شکوندو گفت:..."  سمیه بابا ؟ می خوای بیای ؟ "  

 

فوری گفتم : آره ... زشته نیام ... چرا نیام ...؟ مامان گفت : " مامان حمید ناراحت نمیشه نیای ... اگه حالت خوب نیست ,می تونی خونه بمونی ... گفتم نه مامانی میام ... 

 

 همه آماده شده بودن,و مامان لباسامو اتو زد و آماده گذاشت . روز آخر , مانتوی سفیدم ویه لی آبی و یه روسری کرم رنگ و چادر مشکیمو پوشیده بودم که نمی دونم الان چی شده ؟ شاید مامان دورشون انداخت ... حمیدرضام یه تیشرت  سرمه ایی رنگ و شلوارلی آبی  پوشیده بود و کفشای اسپورتش .... به وضوح یادمه وقتی از ماشین اوردنش بیرون و روی زمین خوابوندنش ... کفشای سفید و نوی اسپورتش چشو میزد ... دیدنشم , دل منو آتیش میزد ... 

 

(((( شاید با خودتون بگید مگه چی شده حالا ؟ خیلیا میمیرن و دنیا که به آخر نرسیده ... انگاری فقط تو عزیز از دست دادی ؟ خیلیا بدتر ازین از دست میدن ... خیلیا بیشتر سختی میکشن ... خیلی ازین حرفا شنیدم ... خیلی ... از وقتی حمیدرضا رفته...  

 

اره راسته ..راست میگن منم موافقم ... ولی کاش می دونستن مرگ عزیز چقدر سخته... کاش بدونین چقدرررر آرزو داشتم رضام  کنارمن  نبود ولی نفس می کشید... یه جای دیگه توی این کره ی خاکی خوش بود ... دلم نمی خواست حتی یه سردرد بگیره ... چه برسه به این ... تصادف یه معضل بزرگ شده ... اینکه خیلیا خودشون و دیگرون و به کشتن میدن ... مقصر اصلی این تصادفم حمیدرضام نبود افسر خودش گفت ...ولی وقتی این قانون جدید و گذاشتن دلم ...دلم خواست گریه کنم و داد بزنم که چرا زودتر نذاشتین  ؟ هر چند انگار خیلی تفاوتی نداشته ...  

  کاش می دونستید چقدر سخته دیدن مرگ عزیزت جلو چشمات ... اینکه جلو چشمت پرپر بشه و تو نتونی کاری براش بکنی ...اینکه هر کسی اونجا باشه یه کاری کنه تا اون نفس بکشه... ولی نتونه ... انقدر تصادف هست که مرگ آدما ...اینجوری گم میشه و  توی کشور ما هم عادی شده ... همه میگن تصادف یه حادثه است ...تقدیره ... خدا خواسته ...ولی ...تقدیر نیست ...مشکل از ماست ... شاید اگه منم مثه بقیه می گفتم آره تقدیره ... الان آرومتر بودم ...اما اینکه سالیان سال هزاران نفر اینجوری تو کشورمون می میرن تقدیره ..؟؟؟  

 

خدا خواسته آدما تو تصادف انقدر دردناک و بد بمیرن ؟؟؟ تعداد کشته های تصادف ما باید از کشته های جنگمونم بیشتر باشه؟؟؟ ... باید تو دنیا تو تصادفات و مرگ و میر جوونامون اول باشیم ؟؟؟؟ باید از هر 10 تا خونه توی یه محله 2 تاشون بخاطر تصادف عزیز از دست داده باشن ... ؟ نه ... تقدیر نیست ... اگه اون ماشینه سبقت نمی گرفت .. اگه یکم ملاحظه می کرد ... اگه ما یکم دیرتر یا زودتر می رفتیم اگه ... اصلا نمیرفتیم ... اگه حمیدم خسته نبود ... اگه من کنارش بیدار می موندم ... مطمئنم این روزا اینجوری نمیگذشتن ... دیدن اون صحنه خیلی وحشتناک بود ...  اونم نزدیک 2 ساعت تا امداد بیاد...خدا نکنه تو اینجا  کسی از یه جای دور کمک بخواد مگرنه باید بمیره تا امدادش برسه .... 12 شب ...تنهای تنها ...توی یه جاده ...وسط بیابون.... با صدای گریه ی یه بچه ی 8 ساله از ترس و درد که نمی دونی چجوری آرومش کنی ...؟؟؟درد خودت کمه ... داری از غصه ام درد می کشی ...اون وقت همه ازت می پرسن : " شماره ی خونتون چنده ؟" و توام هر چی فکر می کنی یادت نمیاد ... یعنی اصلا نمی تونی به چیزی جز ترس فکر کنی....  دیوونه شدن خیلی راحت بود ... مخصوصا واسه من ....دوست داشتم اون لحظه بمیرم ... یا بخوابم ... دلم می خواست با خودم بگم ... اونا که دکتر نیستن ... شاید حمید زنده اس و اونا نمی فهمن ... دوست داشتم  نه ماشینی بود نه جاده ایی ... دوست داشتم حمیدرضام ماشین نداشت ... گواهینامه نداشت ... اصلا رانندگی بلد نبود ... دلم می خواست می گفت : نه ! من نمیام ... نمی خوام بیام ... دلم می خواست صدقه رو یادم نمیرفت ... اما... همه مون یادمون رفت ... ))))

...روبروی آینه وایستادم ...   

 

خودمو تو آینه دیدم  خواستم امروز بهت یه هدیه بدم ... می دونستم لبخند زدن توی اینروز خیلی سخت تر از همیشه است ... ولی ...سعیمو کردم حمیدم... لبامو کشیدم دو طرف صورتم . خنده هات یادم اومد و ... دلم لرزید ... نشد بخندم ... گریه نذاشت ... گریه که نه ,آخه گریه بالاخره تموم میشه ... اما این اسمش گریه نیست ... این سهمه ... سهمه من از این زندگی ...مانتوی مشکیمو پوشیدم . یادمه این مانتو رو قبل کنکور و آشنایی با تو خریدم. آخه بعد بودن با تو تموم مانتوهام رنگی شد ... صورتی ...سبز ... آبی .....روسریمو گره زدمو ... موهامو زیرش قایم کردم . یه نفس عمیق کشیدمو و از خدا واسه امروز کمک خواستم ........... 

 

 

چادر مشکیمو سر کردم و راهی خونه ی تو شدم ..... توی راه, دلم میخواست نرسم خونتون ... دلم می خواست ... باز شرمنده ی نگاه و مهربونیه مامانت نشم ...وقتی رسیدیم تو کوچتون ... دم در خونتون شلوغ بود ...داداش هادیت بود و پسرخاله های فوتبالیستت !!! که اونموقع ها با هم فوتبال بازی می کردین ... بعد تو بهشون گل میزدی و ... اونام از سر لج ولجبازی  می گفتن خطا کردی ...توام کم نمی آوردی و تا عینک یارتون میفتاد زمین ... صدات پیچید تو سرم ..داد میزدی که :." خطا خطا ... پنالتی شد ... محوطه ی جریمه ......  !!! "

پاهام سست شد ...  رفتیم تو ,  چقدر شلوغه حیاتتون مامان جانت... دایی .... بابابزرگت .... بی بی سلیمه ...داداش علیرضات ... فرشته ی شیطون و چند تا بچه ی کوچیکه دیگه ...وای که چقدر جات خالی بود قربونت برم .... داشتن ظرفا رو میشستن ... آماده واسه ی فاتحه ... بی بی سلیمه ات تا منو دید . فوری اومد طرفم گفت : " ماشالله , عروس گلم " بعد صورتمو بوسید و محکم گرفت منو تو بغلش.... دلم لرزید ولی ذوق کردم اونم چه ذوقی ......1  سال میشد ندیده بودمش ,بعدشم... مامانت اومد ... سلام کرد و منو بوسید بعد گفت :"خوش اومدید بفرمایید ..."

حمیدرضا ...؟ زیر چشمای مامانت قرمز قرمز بود ... انگاری از دیشب تا حالا نخوابیده  و کلی گریه کرده ... با این حال به همه سلام می کرد وخوش امد می گفت  مثه همیشه مهربون و با محبت عین خودت ... پله ها رو بالا رفتم و اومدم توی حال, اولین چیزی که دیدم ...اتاق تو بود که درش بسته بود ... خواستم برم اونجا ... ناخواسته ها ... مامان نذاشت حمید کشیدم. گفت :" کجا میری دخترزشته ؟ بیا اینور"  رفتیم طرف سالن ... به محض داخل شدن , دختر خاله هاتو دیدم ... راحله ... راحیل و فائزه ... واما ... پریز برقتون .... همونیکه بازش کردی و ... از من کمپوت می خواستی ... بعد زن داداشت و دیدم که بدو بدو دنبال ریحانه می دوید . ریحانه ام با شیشه ی شیرش داشت از دست مامانش فرار می کرد و می گفت : د΄ د΄.... د΄ د΄.... 

 

با همه سلام علیک کردمو کنارشون نشستم . داشتن سیب زمینی پوست می کندن . منم کنارشون نشستمو چاقو رو برداشتم.فکرشو بکن ...؟ آدم بخواد برای فاتحه ی عزیزش ... سیب زمینی پوست بکنه .!! اونم یه  جوون ٢٣ ساله ... 

 

 

دیدن تمام این صحنه ها یه طرف ... شیطنتای ریحان ه یه طرف (که می خواست سیب زمینی بخوره !!!)   انقدر که دخترخاله هات پر حرفن من نبودم ... گفتن : " موش زبونت و خورده  سمیه ؟ خیلی عوض شدی , صبحونه نخوردی ؟؟؟" قاب عکست و دیدم ... انگاری داشتی نگام می کردی ... نگات کردمو گفتم :  " حمید جونم عاشقتم ... خیلی خیلی ... دوستت دارم ...."

وسایل و آماده کردیم و تو ی این مدت همه کار میکردن و بوی غذای فاتحه  میزد زیر دلم ... حالمو بد می کرد ... بعد رفتیم مسجد ... تا,  قبل از اذون ظهر مراسم و تموم کنیم ... به همه نفری یه کتاب قران که هر کدوم مال یه جزء قران بود می دادن تا سی جزء تموم شه ... که شد و قرآن ختم شد ... و بازم مثه همیشه قلب قران قسمت من شد و یاسینت و من برات خوندم و ... کوثر وحمد و توحیدتو ... فرشته خوند ... ریحانه ام مهر و برداشته بود والکی الکی نماز می خوند ... !!!

  

 

روزه شروع شد و صدای گریه های مامانت بلند .... انقدر آدم بود که دیگه مسجد  جایی نداشت این همون مسجد صاحب الزمان (عج) محلمونه ... همون مسجدی که روزی  تو واسه شب قدرش لامپ وصل می کردی.. اولش با روزه ی امام حسن عسکری (ع) پدر آقا صاحب الزمان (عج) شروع شد ... بعد مثه همیشه آقا امام حسین (ع) ...... همه میشنیدن که مامانت می گفت ... پسرم .... پاره ی تنم .... مامان جان ......امیدم ....... رضای من............... وقت روزه انقدر گریه کردم .... انقدر حست کردم .انگاری اونجا بودی,هرلحظه اش ......دیگه نا نداشتم ....از بس گریه کرده بودم حتی نمی تونستم از جام بلند شم .... 

 

یکم آب به صورتم زدم تا یکم بهتر شدم ....  آخرشم یهو از تو گفت.... یهو همه زدن زیر گریه ......می بینی ... ؟ چقدر دلشون برات تنگ شده بود رضا و رو نمی کردن .... خواست برات دعا کنن ..... بعدم صلوات .............................................................. 

 

ساعت 11 ظهر بود که یهو بارون بارید ...دیدی آسمونم بغضشو شکوند؟ بالاخره اینجام بارون اومد, ریحانه ام می پرید تو هوا و می گفت : بادووو... بادووووووو .... اصلا نتونستم یه لقمه از اون غذا رو بخورم  مامانت و مامان منم نخوردن.زودی جمع کردن و جارو زدن تا مسجد واسه نماز ظهر آماده شه . نمازو خوندیمو.همه رفتن خونه هاشون ... اما ما نرفتیم ... مامانت نذاشت گفت بیاین خونه ی ما و خوب می دونستم چر اانقدر اصرار کرد . آخه دوست داره بدونه حمیدرضا روز اخر به من چی گفته ... ؟ می خواد بدونه حمیدرضا روز آخر و خندیده ... ؟ می خواد بدونه چیزی راجعبه اون به من گفته ...؟ همه دوست دارن بدونن ... وقتی عزیزی میره ... همه خاطره ی روز آخرشو میگن, مامانتم می خواست جز اون حرفای تلفنی همیشگی بیشتر بدونه و ماهم رفتیم خونتون ... مامانم تو حیاط ظرفا رو میشست و منم توی سالن که .... دختر خالت اومد ومنو صدا زد و گفت بیاین بریم اون طرف... اونم کجا ... اتاق حمیدرضا ... خودیا همه اونجا بودن ...  

 

 

مامانت برامون گردو و بادوم آورد و به هر کدوم فقط 4 تا رسید 2 تا بادوم 2 تا گردو.... اما خب مامانت باز هوای منو داشت و به من بیشتر داد فکر کنم سهم تو رو داد به من حمیدرضای گلم ... بعد یهو دیدیم همه به هم محرمیم و آلبوم و درآورد ...  

 

تا حالا صحنه ایی به این بی نظیری ندیده بودم .... حس می کردم حمیدرضا نشسته کنار ما ... آلبوم و قبلا دیده بودم ... عکسای بچگی حمیدرضا تو عروسیه پسر خاله ی من ... یه عکس که توش حمید و داداش هادیش سر اینکه عکس و از کی بگیرن دعوا می کردن و توی عکس همو می کشیدن ... هادی ام می گفت : همش تقصیر حمید بود همش منو نیشگون می گرفت نوبت من بود !!!! 

 

مامانتم گفت : نه , همش تقصیر تو بود الکی ننداز گردن پسر من ...

عکس منم بود دلم شاد شد و تو دلم قنج رفت که هنوزم عضو خونوادشونم ولی انگاری مامان خیلی راضی نبود.... اشکام ناخواسته ریخت ... عکس 7 سالگی حمید که واسه مدرسه رفتن کچل کرده بود وفکرشو بکنید تو عکسم یه بغض گنده تو چشماش بود... عکس 15 سالگی حمید وقتی فرشته تازه بدنیا اومده بود و خوشحال و ذوق زده ازین که آبجی دار شده ...عکس 19 سالگی حمید وقتی سرباز بود و ... زورش میومد پوتینش و پاش کنه ...!!! عکس 23 سالگی حمیدرضا ... وقتی ما به هم محرم شدیم .......... 

 

همه از خاطره هاشون با تو میگفتن ... مامانتم هی خاطره بازی می کرد و منتظر بود منم خاطره بگم ... از روز اخر .... نمی دونستم اگه از من پرسیدن چی بگم ...از روز آخرت بگم ....؟  منتظر فرصت بودم ولی روم نمیشد . من همینجوریشم کلی جلو مامانت کمرو خجالتی بودم چه برسه به الان که شرمندشم هستم ... مامانت میگفت :" حمید همیشه شیطون بود, یه روز که من نبودم خواسته بود پیرهن کار باباش و بشوره , بعد آقا میره روی پیرهن آبی , کلی وایتکس میریزه و پیرهن لک لکای سفید می ندازه و باباشم چنان گوشش و می پیچونه که حمید دیگه چشمش به چوب رختی باباشم نمیفته ... چه برسه به اینکه لباساشو بشوره , بقول مامانت پسر ما اومد ثواب کنه , کباب شد !!! میگفت:"   شادی خونمون بود از بس می گفت ... می خندید ..." یهو پریدم وسط گفتم : " اونروزم قربونش برم می خندید ..." مامانت آروم شد ... معلوم بود بغض داره ...   

 

 ریحانه ام هی پشتی و مینداخت زمین و می رفت روش و میگفت : یه ... دو ...........د΄................ بعد می پرید پایین ...هی تلوزیونتو روشن وخاموش  می کرد یا هی کانالا شو عوض می کرد  ... مامانتم می گفت : ریحانه وای بحالت تلوزیون پسرمو خراب کنی ! مامانشم میگفت : نکن ریحانه تلوزیون عموئه !! ریحانم می گفت : د΄دو ...؟ بعد تا مامانت بود خاموش می کرد و یه گوشه دستاشو میذاشت زیر چونشو می نشیت  ...مامانتم می گفت : آفرین دختر حرف گوش کن خودم ... بعد تا مامانت می رفت .. باز میومد یواشکی روشن می کرد و آهسته به همه می گفت : د΄...(یعنی ساکت ! کسی به مامان بزرگ چیزی نگه !!!) بعد زده بود فوتبال ....تا زد فوتبال فوری چشاش گرد شد و ذوق کرد و به مامانش گفت : با با .... ( یعنی برید به بابا بگید بیاد فوتبال داره ....!!! ) بعد گفت : گل .... گل ........... ریحانه جو گیر شد می پرید تو هوا میگفت : دو .......دو ............ دو ...........................بابا دوووووو ...... 

 

کلی ما رو خندوند ... بعدش شامو کتلت خوردیم  ریحانه ام ماست می خورد .... بعد با دستاش با سرعت میزد تو ماستا .... و تموم صوت خودشو چادر منو ماستی کرد ... بعد تا بهش غر میزدن که نکن بچه ! بلند بلند و از ته دل می خندید ... منم توی دلم می گفتم :" به عموش رفته ...." عین تو ..دوست داشتنی و بازیگوش ...  

 

خاله هاتو دخترخاله هات اونجا موندن ... پیش مامانت ... مامان بابای منم نذاشتن بمونم ... وقت خداحافظی ... دوست داشتم ریحانه رو ماچ کنم دیدم خانوم وسط اتاق خوابه خوابه ....(یادته تو همیشه خسته که از سرکارت میومدی بعد فرشته هی اصرار می کرد باهاش بازی کنی ... توام بهش می گفتی ...   چشم بذار تا من قایم شم ... می رفتی زیر لحافت و .... بعد صدای غرغر فرشته بلند میشد ... که نه ... قبول نیست ... تو همیشه اینجا قایم میشی ... فرشته غر میزدد ... توام خواب هفت خان و می دیدی ...) فرشته ام چادرشو در نیاورده بود و.... خواب بود .... گفتم اگه ماچشون نکنم روی دلم می مونه ... شاید بعد این یه سال که تو رو ندیدم ...یه سال دیگه ام بگذره و تا سالگرد ....  این بار نه ریحانه رو ببینم نه فرشته رو ...و نه مامان ماهتو .... که بوی تو رو میده ...  تا اونموقع حتما ریحانه دیگه خوب راه میره .... و تلپی نمی خوره زمین ... حرف زدن و کم و بیش یاد میگیره و شاید بهم بگه عمو اونروز که تو بغلش خوابیده چی بهش گفته ...روی ماه مامانتو بوسیدم و .... رفتیم ...................  

 

 چقدر سخت بود دل کندن از خونه ی یار... از خونه ی حمیدرضایی که قرار بود همدم لحظه های تنهاییم بشه ....  

 

چقدر سخت بود دل کندن از نگاه های مهربون مامانت ... دل کندن از لهجه های شیرین بی بی سلیمه و نگاه های بانمک فرشته ات و شیطنتای بی نظیر ریحانه ....چقدر سخت بود دل کندن از اتاق و خونه ایی که اگه نفسای تو رو کم داشت , هنوز گرم نفسای عزیزات و پر از شوق خاطره هات بود ... چقدر سخت بود دل کندن از تو .... وقتی می دونستم امشب عزیزم اونجاست و قراره اون شب وکنار مادرش بمونه ... چقدر سخت بود خداحافظی با خونه ایی که یه روزی برام عین خونه ی خودم بود .... چقدر سخت بود جدا شدن ازتنها جایی که بعد یک سال بهم آرامش می داد ... خنده می ذاشت رو لبام ... اشک شوق می  ذاشت توی چشام... حالا فهمیدم مامانت چطوری طاقت آورده ... مامانت همدم داشت ... مامانت شبا تنها نمی خوابید ... مامانت خیلیا رو داشت تا خاطره هاتو بگه ... مامانت بچه هایی داشت که امیدش واسه فردا بودن ... مامانت ریحانه رو داشت که تو رو یادش بندازه ... مامانت حس حضور رو  توی خونتون داشت ... چیزایی که من نداشتم ....

خداحافظ عزیزدلم ... تمامم وجودم ... کاش اونشب و اونجا بودم ...... خداحافظ روزای خوبمون ... خداحافظ امید من ... خداحافظ نفسم ... خداحافظ آرامشم... خداحافظت بی نظیرم ... خداحافظ آرزوم .... خداحافظ همدمم ... خداحافظ حمیدرضای گلم ...  

 

 

رسیدم خونه ... باورتون میشد ...؟ باورتون میشه ...؟ اونشب اولین شب آرامش من بعد 1 سال بود ... انقدر شاد و پر از شوق بودم ...که حس می کردم حمیدرضا خونه ی ما هم هست ... شایدم بود ... همش از شیطنتای فرشته می گفتیم ... ازین که چقدر خوب بود ... دور هم ...بقول مامانم بعد یه سال رنگ و رومم باز شده بود ....کلی با مامان وبابام گپ زدیم و خندیدیم .... وقتی حرف حمید شد ... بابام گفت :" خیلی حیف شد ... چه پسر خوبی بود .... خدا رحمتش کنه ...."

چی فکر می کردم و چی شد .... چقدر از این روز می ترسیدم .... فکر می کردم عین پارساله ... ولی ... پارسال کجا و امسال کجا .. اونروز از حمیدرضام هدیه گرفتم ...یه هدیه ی فوق العاده ............. 

  

 

.لحاف تشکم و پهن کردم و خوابیدم ... عطرت هنوز باهام بود  آخه از خونتون اومده بودم .... انگاری عطر حضورت منو هم گرفته بود ... حمیدرضای عزیزم .... دلم میخواست بگم چقدر دوستت دارم جای اون شبی که نگفتم ...نشد بگم ...بلند بلند گفتم تاخوب بشنوی...... گفتم چقدر دوستت دارم ....  گفتم چقدر برام با ارزشی .... گفتم تا ابد مال خودمی ... گفتم تا ابد مال خودتم ... همه ی اینا رو گفتم و چشامو رو هم گذاشتم و به این امید خوابیدم  که باز تو رو توی خوابم ببینم.....نصف شب با صدای شرشر بارون وصدای تو از خواب بیدار شدم ... انگاری زنده بودی و داشتی صدام می زدی ... گفتم حمید بذار بخوابم خیلی خسته ام ....  

 

 

 

بهت حق میدم بعد 1 سال باور نکنی ... ولی این اولین شبی بود که بعد از رفتنت با آرامش تمام خوابیدم ........ 

خیلی خیلیییییییییییییییی دوستت دارم ......... حمیدرضای عزیزم ...............