...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

دوست...

§§بسمی تعالی§§...داشتن دوست خوب چقدر نعمته بزرگیه اینکه توسختیا بشناسیشون تو لحظه هایی که بهشون احتیاج داری و اونام لطفشون ودریغ نکنن.چقدر خوبه بفهمن چقد بهت سخت میگذره و آرومت کنن... از همون روز اول رفتنت تا الان 1روزم نشده مهسا پیشم نباشه،نشد 1روز سخت بهم بگذره و حضور الناز وحس نکنم،زینب با وجود راه دورش کلی زنگ میزدSMSمیزدهمیشه ی خدامزاحمش بودم حتی گاهی نصف شب ولی گوش میدادسکوت نمیکرد حرفاش همه احساس خودم بود...نمیدونم چه جوری فهمیده بودحس منو...؟فقط 1 باردیده بودت ولی بقول خودش انگارحمیدداداشم بود روزیکه حس میکردم چقدرسخته برام سالگردت ، کنارم بودن وحالامیفهمم چقدر برام باارزشن...امابعضی دیگم ترکم کردن،شاید حوصله مو نداشتن شایددوست نداشتن حالشون بدشه..شاید...نمیدونم!؟ولی اونا همونایی بودن که من گاهی از دیدن تو میگذشتمو باهاشون میرفتم سینما..!و توأم ناراحت میشدی که چرا زیر قولم زدم ولی به روم نمی آوردی..من توقع زیادی نداشتم.منی که همیشه سعی کردم دوست خوبی باشم تحمل این همه بی وفایی و تنهایی رونداشتم،چقدر حضور مهسا، الناز و زینب وگاهی ام مژگان عالی بود عالیه...دوستایی که برا عزیزت قرآن میخونن و کنارت اشک میریزن.1سال گذشت ولی هم فهمیدن هم کنارم بودن.چقدر دوسشون دارم وازخدا میخوام هرجاهستن سالم باشن وخوشبخت...