...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

پیش خدا...

بسمه تعالی** امشب داشتم سریال شوق پرواز و میدیدم چقدر زیبا بود چقدر گریه کردم وقت لحظه شهادت شهیدبابایی و اینکه همسرش و فرستاد حج و...خودش نرفت...و آخرش خانومش گفت:بهم کلک زدی عباس،من و فرستادی خونه ی خدا و خودت رفتی پیش خدا... چقدر شهادت شیرینه...و همینطور خوب بودن و پرواز به سمت خدا... یه لحظه چهره ات اومد جلو چشمم...یاد وقتی افتادم که نماز میخوندی و من یه دل سیر نگات میکردم... یهو چقدر دلتنگت شدم اون لحظه و الان... قربونت برم توأم رفتی پیش خدا...خیلی زود...خیلی خیلی دوستت دارم... اللهم صل علی محمد و آل محمد...