...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

ببخش مادرم...

بسمه تعالی...**دیشب تا صبح بیداربودم و داشتم به این فکر میکردم که چقدر از یکنواختی و تکرار خسته شدم.به قول معروف دوست دارم برم جایی که دست هیچکی بهم نرسه جز خدا و تو...سرگرمی و خالی کردن دل پرمم شده اینجا...چندروزپیش 1 تار موی سپید بین موهام دیدم...به مامان نشونش که دادم کلی ترسید!گفت : سمیه؟تو فقط ۱۹ سالته مامان...! گفتم:نترس مامانی صورتم صافه صافه فقط یه تار موئه! دلم برا مامانم میسوزه که غصه های الکی میخوره...گفتم ببین مامان؟همرنگ موهای خودته! نشون تجربه اس!هرسال اگه 1تاره مو سفید شه نهایتش اگه۶۰سال بی حمیدعمرکنم خیلی نمیشه...آخ مامان من...عاشقتم...اگه نبودی من میمردم...آغوش گرمت پناه ناباوریام بود...پناه دلتنگیام...نذاشتی از غصه بمیرم با دستای گرمت سرم و محکم تو آغوشت گرفتی و گفتی: مامان الهی بمیرم نبینم این روزا تو...خدا نکنه مامان جانم... ببخش اگه مجبوری تا آخر عمرم تحملم کنی...کاش میتونستم بگم چقدر دوستت دارم...فقط تو میفهمی من چقدر دلتنگم....تو با دیدن چهره ی آرومم تا ته دلم پریشونمو می خونی...انقدر آرزو داشتم مادر بشم تا حست و بفهمم...انقد آرزو داشتی مادر بشم تا تو رو بفهمم...عین همه مامانا میگفتی:"بذار مامان شی...میفهمی مادری یعنی چی؟" مامان من..من لیاقت مادری نداشتم که خدا مادرم نکرد..نه بهم ستاره داد نه محمدرضا .. حتی لیاقت همسری حمیدرضا رو هم نداشتم... چه جوری بخاطرغصه های من آب شدی...ببخش اگه اشکاتو ریختم،اگه با دردودلام خسته ات کردم ولی تو باز بهم لبخند زدی...ببخش اگه من 1تارموم سفید شده تو تموم موهات بخاطرمن سفیدشده وداره میشه...ببخش اگه شبا با گریه ها و بی تابیایی که دست خودم نبود ...نذاشتم بخوابی،هرچند تو بیدار بودی وبرام گریه میکردی...ببخش اگه تو رو به آرزوهات نرسوندم، آخه مامان جان من خودمم به آرزوهام نرسیدم...ببخش مامانی من... عزیزتر ازجونم...ببخش...