...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

پس کمپوتات کو؟؟؟

به نام خدا...پارسال حمیدرضای من یادته...قضیه برق گرفتگیتو؟چند وقته پیش باز برا مامان تعریفش کردم...نمیدونستم بخندم یا گریه کنم... مامان جونت میگفت پریز سالنتون برق نمیداده بعد حمید بازش میکنه میگفت هرچی گفتم نکن پسر خطرناکه یا حداقل فیوز برق وقطع کن به گوشت نرفت که نرفت...گفتی با فازمت بزنم چیزی نمیشه بعد به فرشته ات گفتی:" فازمتر وبده؟" فرشته ام به جاش پیچگوشتی و بهت داد و ...حواسپرتی و اطمینان به فرشته نزدیک بود کار دستت بده...یادمه... ماهم وقتی شنیدیم کلی خندیدیم... اون روز زنگ زدم گوشیت خاموش بود زدم خونتون فرشته گفت:"برق حمیدرضارو گرفته!!! الانم خوابیده"_حالا نگو خودت گوشیتو خاموش کرده بودی تلفنم داده بودی دست فرشته،تا منو نگران خودت کنی...قربون شیرین زبونی وشیطنتات برم... قلبم داشت ازجا درمیومد ، تموم تنم میلرزید نپرسیده قطع کردم درخونه رو قفل نکرده رفتم... درخونتونو که زدم دیدم بله! آقاداره با فک وفامیلاش فوتبال بازی میکنه!بهت گفتم برق تو روگرفته یا توماروگرفتی؟فکرنکنم به اندازه ۱ ولتم برق گرفته بودت ولی خیلی خودتو لوس میکردی حتی بعدتصادفم فکرمیکردم داری خودتولوس میکنی... اولین جمله ای که تا در و باز کردی و منو دیدی و گفتی...یادته چی بود؟ من که خوب یادمه...گفتی: "سمیه؟ پس کمپوتات کو؟؟؟! "