...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

سرت و تو آبگوشت می کنی؟

بسم الله  

الان می خوام برم راهپیمایی ... البته امسال اسم جشنم روش گذاشتن ولی کاش به مروز زمان جدا از راهپیمایی , جشنم باشه ... 

پیرارسال یادمه ...ما رفته بودیم راهپیمایی ... فکرشو بکنید کنار خلیج فارس ... چقدر لذت بخش و زیبا بود کلی قبل و بعد راهپیمایی آب بازی کردیم ... قایقا رو نگاه کردیم و لذت بردیم ...

پیرارسال بعد از ظهرش همسایمون بنایی داشت یه اوستای افغانم اونجا بود بعد همسایمون بهش گفت : چرا صبح نیومدی ؟ 

اونم گفت : ما فکر کردیم شما رفتین راهپیمایی ؟؟؟ نرفتین ؟

اونم گفت : نه ! ما هیچ سالی نمیریم ... 

بعد افغانیه گفت : نه بابا ... شما که هیچی حالیتون نیست !!! حیف نیست کشور به این خوبی دارید و قدرشو نمی دونید ما آرزومونه کشورمون مثه شما باشه ...

البته من الان کاری به دولت ندارم ... چون می دونم عیب داره ... یک نمونشم پرپر شدن حمیدرضام بود .... 

اما ... کشورمو بخاطر اسلامش دوست دارم ... بخاطر اسلامی و ایرانی بودنش ... بنظر من ایران هر چی داره از اسلام داره و ... به شاهنشاهی ام هیچ اعتقادی ندارم و بنظرم خیلی احمق و بی شعور بودن ...  

خب حمیدرضام دیروز یه خاطره اومد تو ذهنم خاطره از چی :

فرشته همیشه وقتی یه شعر و یاد می گرفت  خیلی تکرارش می کرد !

یه دفعه من و حمید داشتیم می رفتیم بیرون  , فرشته اومد گفت : " منم بیام ... حمید منم بیام ... سمیه ؟ منم بیام ؟ 

حمید گفت : نه ! ما داریم تنهایی می ریم بیرون فقط خودمون دو تایی ... 2     تا     یی      .....توام بزرگ شدی ... خواستی عروسی کنی اگه من اجازه دادم می تونید 2 تایی برید بیرون ....باشه ؟

فرشته یهو گفت : قول میدی ؟

جفتمون هنگ کردیم !!! 

حمید گفت / برو بچه .. برو داخل خونه بینم !!! 

گفت : ولی قول دادیا ...  

حمید چشاش گرد شد گفت این بچه که انقدر پر رو نبود !!! برو داخل جینگیلی ... برو .... 

تا دم در که رفتیم یهو فرشته داد زد حمید ... حمید ؟ حمید برگشت گفت : دیگه چیه ؟ گفت : حمید یه چی رو بگم گوش می کنی ؟ 

گفت : بگو ؟ فرشته گفت : سرت و تو آبگوشت می کنی ؟ دنبال خرگوش می کنی ؟

بعد یه زبون درآورد و رفت تو خونه و درو بست ...