بسمی تعالی، گاهی فکر میکنم نکنه همه ی اینا،اینروزا خواب بوده؟! شایدم الان خوابم..؟! نه... نیستم...آخه خواب که این همه طولانی نمیشه... ...دوست دارم برم پیش بابابزرگم...پیش اون زندگی کنم ...آخه تنهاست...دوست دارم برم همون روستایی که... من و تو رفتیم... توی باغاش،رودخونش... کوهش...با درختاش...پروانه هاش...گلاش...قاصدکاش... ماهیاش...حرف بزنم، از تو بگم... هرشب و هر روز از خدا میخوام کمکم کنه... چرا آدم نمیتونه تنها باشه...؟ تنهایی ام جزئی از زندگیه... تازه من که تنها نیستم...هنوز خدا رو دارم ... مامان و دارم... بابامو دارم... تو رو... حمیدرضا جانم...من هنوزم تو رو دارم...
پ.ن: - بابت اون 2 تا پست قبلیم که واقعا ناراحت و دلگیر بودم از اون آجی عذر می خوام ,
نمی دونم چرا انقدر زود بهم برخورد و دلگیر شدم ... بالاخره توام حق داشتی و نظرتو دادی ...
در هرصورت اگه باعث ناراحتیت شدم ... عذر می خوام خواهرم ....همین ........