...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

هنوزم تو رو دارم...

بسمی تعالی، گاهی فکر میکنم نکنه همه ی اینا،اینروزا خواب بوده؟! شایدم الان خوابم..؟! نه... نیستم...آخه خواب که این همه طولانی نمیشه... ...دوست دارم برم پیش بابابزرگم...پیش اون زندگی کنم ...آخه تنهاست...دوست دارم برم همون روستایی که... من و تو رفتیم... توی باغاش،رودخونش... کوهش...با درختاش...پروانه هاش...گلاش...قاصدکاش... ماهیاش...حرف بزنم، از تو بگم... هرشب و هر روز از خدا میخوام کمکم کنه... چرا آدم نمیتونه تنها باشه...؟ تنهایی ام جزئی از زندگیه... تازه من که تنها نیستم...هنوز خدا رو دارم ... مامان و دارم... بابامو دارم... تو رو... حمیدرضا جانم...من هنوزم تو رو دارم...  

 

پ.ن:‏‎  - بابت اون 2 تا پست قبلیم که واقعا ناراحت و دلگیر بودم از اون آجی عذر می خوام ,  

 

نمی دونم چرا انقدر زود بهم برخورد و دلگیر شدم ... بالاخره توام  حق داشتی و نظرتو دادی ...  

 

در هرصورت اگه باعث ناراحتیت شدم ... عذر می خوام خواهرم ....همین ........