...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

آخر سال

بنام خدا_اینچندروزحس میکنم بغضمو قورت دادم... وحرفامو تو دلم گذاشتم،از پارسال تاهمین چند روز پیش دوست داشتم فقط بخوابم تا به چیزی فکر نکنم بنظرم امسال به اندازه تمام عمرم خوابیدمو کلی عمرم تلف شد! امروز 1دوست جدیدم پیداکردم که همینجا باهاش آشنا شدمو همشهری ازآب دراومدیم و امروزهمراه مادرم بعدخرید تو پارک ساحلی دیدمش! تقریبأعین خودمه،روحیات و اخلاقیاتش، تو زندگی ام یه شباهتایی داریم البته نه اونقدر...ولی دخترماه و خوبیه...کلی پرانرژی و مهربونه،فقط جلو مامانم1 کم خجالتیه، مادرمم ازش خوشش اومد،این اولین دوستیه که تواین محیط پیداکردم که همشهریمم هست امیدوارم بعدها و به مرورزمان دوستای خوبی برای هم بشیم...به امید خدا...هنوزچهارشنبه سوری نشده ترقه بازی شروع شده،چهارشنبه سوزی رودوست ندارم اگه قراره اینجوری باشه همون بهترکه رسمی به این اسم اصلأنباشه،دیشب سفربخیر و می دیدم یه1سالی میشه نه سفربخیر و میبینم نه میزارن که ببینم امادیروز اتفاقی باگوشی دیدم،دلم آتیش گرفت،چه بچه های نازو معصومی بخاطرغفلت پدرومادرشون پرپرشدن اینروزا خیلیامیرن سفر...تو رو خدامواظب باشین...نزارین 1عمر حسرت یک لحظه رو بخورید . نزارین تا آخرعمر عذاب بکشین.مواظب خودتون و عزیزاتون باشید...