...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

داشتن تو...

بسمه تعالی** بزن باران برای من /برای اشکهای همچو بارانم /برای قلب رنجورم /برای قصه ی راهم /برای عشق و ایمانم /هوا تاریک و شب غوغای بی خواب است/ زمین سرد است و شمع بی تاب بی تاب است / دلم تنگ است ازین اشک ها/ زمان کوتاه و غم کوتاه،/ شب کوتاه و غم کوتاه.../ نیستی تا سربه روی شانه هایت زارم /و چون ابرها گریم/ نیستی تا دل سردرم را پناه باشی.../نگاه خسته ام را بلکه جان باشی،/تو رفتی و زمان ایستاده پابرجا،/وشعر خشکیده بر ثانیه ای بی جا،/ زمان تنگ است و غم افزون بر دوری،/نمی آیی... سزاوارم به این دوری...؟ ***همش بخدا میگم خدا،عجب غلطی کردم...یک عمر قراره بسوزم بخاطر یه اشتباه...گاهی حس میکنم دارم زیر بار این اتفاق له میشم... احساس شکست میکنم انگاری هیچ امیدی واسه زندگی ندارم... احساس امنیت نمیکنم...گاهی انقدر دلم میگیره که مجبور میشم به خودم تلقین کنم که سمیه چیزی نیست،خدا بزرگه...نماز میخونم و از قرآن کمک میخوام...گاهی بادوستام حرف میزنم،دیروز دلم خیلی گرفته بود به دوستم زنگ زدم دیدم اون حالش از من بدتره...ترجیه دادم باحرفام اذیتش نکنم...اما گاهی بعضی اطرافیانم بدتر سرخوردم میکنن..با حرفاشون،به بعضیا حق میدم و به بعضیا...خودشون و جامن نمیذارن،الانه گاهی میگم چرا انقدر زود ازدواج کردم...چرا به حرف مامان بابام،به حرف دوستام گوش ندادم ولی دیدم ارزش داشتن حمیدرضا از همه اینابیشتربود.... مهم داشتن توإ... از فردا کارم شروع میشه،الان یکم استرس دارم، ولی دوست ندارم از دستش بدم پس تموم تلاشم و میکنم...حمیدرضای من... عزیزهمیشگی دلم...خیلی خیلی دوستت دارم...خیلی...