...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

یه دنیا دلواپسی

بنام خدا... نمی دونم چرا گاهی دلم بهونه میگیره!؟بهونه ی چی رو ؟ نمیدونم! ولی خوب میدونم بهونه کی رو میگیره... فقط میدونم حالا که حمید نیست دیگه هیچی و هیچکی رو نمیخواد جز تنهایی و آرامش! گاهی دلم میخواد نقاشی بکشم یا بنویسم ولی باز نمیدونم چی؟ ترجیه میدم فقط خط خطی کنم گاهی حس میکنم دنیا و آدماش فقط بامن لج کردن و ... ولی نمیدونم چرا؟ گاهی احساس میکنم، تو دنیا گم شدم آدماش برام غریبه ان گاهی حس میکنم خواهرمم من و نمیفهمه چه برسه به دیگران..الان فقط من موندم و یه دنیا دلواپسی و دلتنگی که نمیدونم کی میفهمه یا اصلا کسی باورش داره... ولی گاهی میگم دنیا ارزش غصه واسه چیزای الکی و گذرا رو نداره ...ولی ارزش غصه خوردن برا تو رو داره ...خیلی ام داره...