...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

دلتنگتم عجیییییب...

بسمه تعالی ** سلام ، یادمه حمید یه 3ماهی معلم تربیت بدنی مدرسه ای حوالی پارسیان شد،آقا حمید کمربند مشکی کاراته داشت ولی عشق فوتبال بود چیزی که من ازش بدم میومد!حرصم میومد وقتی انقد فوتبال و دوست داشت! بهم میگفت:جلل الخالق!شما زنا به فوتبالم حسودیتون میشه؟؟! روز آخر رفتنش از مدرسه یه خودکار قرمز از یکی از بچه ها هدیه گرفت،این خودکاره به جونش بسته بود...از بس هی میگفت،فقط 3 ماه رفت و بعدش رفت تو کار تعمیر موبایل...حمید یکی از اخلاقای جالبی که داشت این بود که رک و راست حرفشو میزد صادقانه،با محبت،مامانم همیشه به شوخی میگفت:حمید چاخان میکنه!!!منم میگفتم:نه مامان حمید بلده چه جوری محبت کنه...دوچرخه سواری رو هم دوست داشت!مسابقه طناب زنی و طناب کشی گذاشتیم!بین من و فرشته خواهرش با حمید! حمید هی می برد!می خندید!میگفت:هیچکی حریف من نیست،خودتون و خسته نکنید!ای ما حرص میخوردیم آقا میخندید... چقدر دلم تنگشه...لحن خاصی تو حرف زدن داشت!همیشه میگفت:دلتنگتم عجیییییب... زنگ میزد تا گوشی رو بر میداشتم شروع میکرد به سر کار گذاشتن که چی؟:برای اطلاع از وضع هوای دل شماره1،برای اطلاع از میزان ارتفاع موجهای...یه دفعه بابام گوشی و برداشت!تا چند دقیقه بابام هیچی نگفت!آخرش حمیدرضا گفت:سمیه داری چیکار میکنی؟یه اهنی یه اوهونی!بعد بابام گفت:مشترک مورد نظر دردسترس نمیباشد!انقدر خندیدیم که حد نداشت! تا 2 هفته قربونش برم...حمیدم روش نمیشد جلو بابام آفتابی بشه...فداش بشم که محبتش هنوز توی دلمه...انقدر محبت ازش بیاد دارم که همونام خنده میذاره رو لبام...