...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

حکایت همچنان باقیست....

بنام خدا...اینروزا واقعا در موندم دوست دارم قید این وبلاگ و بزنم...میترسم برم و... هرچند الانم که هستم هیچ فرقی نمیکنه...بهتره نگم... اینجا وقتی میگم یه سری دوست دارن نگم...دوست دارم اینجا مثه روزای اول اومدنم خالی باشه...ولی گرم باشه...گرم حرفای من و سکوت اون... نه سرد بشه از دلسرد شدن من... همه یک سری باور و اعتقادایی برای خودتون دارید خب منم دارم...چرا فکر میکنید فقط حرف خودتون درسته؟؟؟ دوست داری ثابت کنی باشه بکن... ولی بازم میگم باورتو به رخم نکش...چون برام مهم نیست...ولی دوست ندارم بشکنم...حداقل بیشتر ازین..... توی دنیام کم عذاب و دلتنگی هست...؟ که اینجام ... چیکار کنم؟ بزارم برم؟یا بمونم و...؟ کاشکی میشد بگم... بهتره نگم... تو به باورت رجوع کن...منم به باور خودم...این دفتر اینجاهست...تموم خاطرات شیرینم اینجاست...اگه اینجا رو درست کردم...شد مأمن دلتنگیام... به پیشنهاد یه دوست بود... چندین بار خواستم برم...بهم حق بدین از آدماییکه عذابم میدن دوری کنم...ولی نذاشت...زهرا نذاشت...دلم میخواست بمونه اسم حمیدم...یاد حمیدم... کاشکی فقط یک لحظه خودت رو...خدا کجایی پس...؟چیکار کنم با باور شما..؟منم انسانم...مثه شما...نیستم؟؟؟ باشه...من نه دلتنگ اینجام نه هیجای دیگه...من فقط دلتنگ دنیامم... که اشتباه کردم ازش گفتم...فقط اینو بدون من اینجا فریاد نزدم...خدا خودش شاهده نزدم...فقط نوشتم ...شاید...اشتباه کردم...اشتباه کردم مثه شما وبلاگ زدم...نباید میزدم...میدونی ما نباید وبلاگ داشته باشیم...ما نباید بگیم چون نوشته هامون فریاد به حساب میان...ممنون که گفتی...بالاخره روز فریاد زدن منم میرسه... من بی طاقتم...زود میشکنم...نمیذارم حمیدم بشکنه از شکستن من... برای شما،به پایان آمد این دفتر...برای من،حکایت همچنان باقیست....خداحافظ...