...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

**بنام خدا** اینروزا حس میکنم باید دل ببرم ... از همه چیز ... از همه کس ... چقدر دلم برات تنگ شده ... کاش میشد برم..دیگه خسته شدم ...دیگه دل بریدم حمید...از هرچی سرکوفته خسته شدم...مگه من چیکار کردم ... مگه من چه گناهی کردم ...خدایا راحتم کن از این بدبیاریا ...ازین ... خدا خسته شدم ...دیگه نمیتونم ادامه بدم ...نمیتونم الکی الکی بخندم ... نمیتونم ... من دیگه سمیه سابق نیستم من دیگه شاد نیستم ...من قراره تا آخر عذاب بکشم...هیچکی نمیخواد کمکنم کنه ... همه ناخواسته دنیا رو برام جهنم کردن...چرا انقدر راحتی؟چرا انقدرساکتی؟چرا کاری برام نمیکنی؟ پس کجایی حمیدرضا؟؟؟ پس کجایی...