...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

لحـظـه ی دیـــدار ...

**بنام خدا** باز شب شد باز هوا تاریکه ... تاصبح چیزی نمونده... همین روزاست ... همین روزاست که خورشید دوباره طلوع میکنه حمید ... زندگیم پر از نور میشه حمید ... خاطرات خیس من ... با تموم دردها و غم هاش با تمام اشک ها ولبخندهای تلخش ... منتظره ...منتظر رفتن...منتظر رسیدن ... فقط خدا کنه کسی خبرت نکرده باشه...در نمیزنم جیغ نمیکشم ...صدات نمیزنم ... کفشامو درمیارم ...آروم آروم آروم ...یواشکی ...از پشت سر غافلگیرت میکنم چشاتو محکم از پشت میگیرم ... بهم میگی: تو کی هستی...؟ هیچی نمیگم اما اشکام گونه هامو خیس کرده...باز می پرسی : نمیخوای...نمیذارم ادامه بدی فوری میگم:به این زودی یادت رفت ... دیگه چیزی نمیگی ...دستامو آرومه آروم از رو چشات بر میدارم یواش یواش بر میگردی ...ماتم میشی انگاری باور نداری ...انگاری گیج شدی ...آروم زیر لب میگی : سمیه ... اشکام عین ابر بهار شروع میکنه به ریختن ...دستاتو میگیرم ... با خودم کشون کشون و بدو بدو می برمت و ... با سرعت هلت میدم توی رودخونه...خیس آب شدی ... ولی باز گیجی... نگات میکنم تو چشات زل میزنم ... میگم: منم حمید...بهمین زودی یادت رفت ... چرا فقط نگام میکنی خب منم اومدم ...مگه بده ..؟ مگه دیگه ...نمیذاری ادامه بدم ...فوری میگی نه ... باورم نمیشه بالاخره اومدی ... کم کم میخندی و بهم آب میپاشیم ... صدای قهقهه ی خندمون همه جا پیچیده ... قراره تا همیشه باهم باشیم ...تا همیشه ...اینار خیس آبم هم حمید ...آبی که تو بهم پاشیدی...نه خیس رویاهام ... نه خیس خاطره هام ... حمیدرضا این رویای شیرینه هرشب منه ... پس کی لحظه ی دیدار میرسه یعنی همین زودیاس؟ یعنی نزدیکه؟ چشمامو بستم حمید ...اجی مجی کردم ... عین آبجی کوچولوت...به امید باز کردنش ...و دیدن تو... منتظرم ...حسم میگه نزدیکه ... نزدیکه ... ولی باید غافلگیر شی ... زودی میام قول میدم ... قول ... حمیدرضای عزیزتر از جانم ... بی نهایت دوستت دارم ... بی نهایت ....