...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

 

بنام خدا

 

سلام ... نیستیا ... دیگه نیستی پیشم ... اصلانم حواست نیست .... ولی چقدر حرف زدن با تو شیرینه .... تو دقیقا نقطه ی  وصل منی به خدا ...........من حس  میکنم با تو به اونچه که باید برسم دارم میرسم ........ من اون موقع ها یه دختر 18 ساله بودم  .... یه دختر شاد و با طراوت .... هنوزم هستما .... هنوزم که هنوزه تو شلوغیام همه رو از خنده روده بر می کنم .... اما توی دلم ..... اما وقت تنهاییام ......وقت دردودلام ... توی دلم غوغاییه ......... خیلی خوب شد که محرم و مرحمم شدی ..... نمیدونی دردودل  کردن با تو بعد خدا چقدر شیرینهههههه ........وقتی که تو دلم یقین پیدا می کنم که توی این دنیای بزرگ   بعد خدا هیچکی رو به اندازهی تو دوست ندارم و این حق منه .... خدا بهم حق داده تو رو بیشتر از هر کسی دوست داشته باشم ....... من به هیچ غریبه ایی دل نمی بندم .... دل من به تو بنده ..... تو محرم راز منی ..... تو مرحم دل زخم خورده ی منی ...................یه روزی یه جایی توی مرداد ماه 89 ... شب تولد حضرت علی اکبرعلیه السلام آیه هاشو خوندی .... حمیدرضا یادته ؟ یه زمانی اسم قشنگت ورد زبونم بود یعنی میشه یه روز ببینمت ... وااای خدا یعنی میشه ؟ من الان سه ساله ندیدمت .... اگه ببینمت ... دیوونه میشم ... میدونم ....... من بعد تو خدا رو خیلی دیدم  نه مثل توها نه ....  من اولین بار خدا رو 13 بهمن 89 دیدم .... الان شده 92 .... جالبه نه ؟ از اون روز به بعد دیگه همیشه دیدم .... هر دفعه یه جور اومد همشم با تو اومد .......... چقدر به داشتنت افتخار می کنم .... چون مال خودمی ....افتخار می کنم به همه بگم که تو رو دوست دارم ........ منم به همه میگم .... از تو از خاطراتت .... داره بارون میاد و دل من ناخودآگاه پر میکشه سمت تو .... هجوم خاطراتت .... از چادر پوشیدن من ... تا برق گرفتگی تو .... از خرید پیرهن کادویی محرم من ... تا سر به فلک کشیدن قبض موبایل تو   .......از تمام روزای خوشمون .....  تا اون مسافرت نحس .....

کاشکی میشد اسمتو داد زد ... فریاد زد ....... کاشکی میشد زیر بارون که نقطه چین میشه تا خدا .... از خدا خواستت ...ملتمسانه .....  نه برای همیشه .... نه برای 1 روز نه برای 1 ساعت ... نه برای ......... فقط برای چند لحظه ......

مرور صفحه ی سفید خاطرات خیسم ..... فروردینی من ..... عیدی من ....... دلتنگتم عجیییییییییب ......  برام دعا کن .... از همون دعاهای قشنگی که تاج میشه رو سر بنده های خدا .... تو عزیزتری .... تو نزدیکتری ..... تو حق داری برات دعا کنم ... منم حق دارم برام دعا کنی .................

باز شب شد و باز هوا تاریکه .... تا صبح چیزی نمونده ... همین روزاست که خورشید دوباره طلوع می کنه و زندگیمون پر از نور خدا میشه ... خاطرات خیس من ... لحظه ی دیدار من با تموم دردا و غم هاش و تلخیاش تموم میشه .... لحظه ی دیدار من منتظره ... منتظره رسیدن ....فقط خدا کنه کسی خبرت نکرده باشه ....در نمیزنم ... جیغ نمی کشم ... صدات نمیزنم .... کفشامو درمیارمو آروم آروم از پشت سر غافلگیرت می کنم و چشماتو محکم از پشت میگیرم...........

 

از خدا بپرس ؟ بهت میگه چقدررررررررر دوستت دارم ..... ازش بپرس ...................

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشد

با چراغی همه جا گشتمو گشتم در شهر ......

هیچکس اینجا به تو مانند نشد .......

 

 

 حمیدرضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ...................