-
شب وصال ...
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 19:36
**به نام خدای مهربان...** کوچه ها را آذین بسته ایم...آب و جارو کرده ایم...ترک های دل را...غم هایمان را...یادمان رفت... شب وصال است ...لحظه ای که زمین داغ با نسیم عطر گل نرگس جان میگیرد...آن دم که تمام وجودم بغض میشود ... ذوق میشود ... کوچه های خانه مان را آذین بسته ایم... شب وصال است نیمه شعبان...به بودنت که می...
-
حکایت همچنان باقیست....
شنبه 6 خردادماه سال 1391 23:43
بنام خدا...اینروزا واقعا در موندم دوست دارم قید این وبلاگ و بزنم...میترسم برم و... هرچند الانم که هستم هیچ فرقی نمیکنه...بهتره نگم... اینجا وقتی میگم یه سری دوست دارن نگم...دوست دارم اینجا مثه روزای اول اومدنم خالی باشه...ولی گرم باشه...گرم حرفای من و سکوت اون... نه سرد بشه از دلسرد شدن من... همه یک سری باور و...
-
....
جمعه 5 خردادماه سال 1391 23:53
کاش انسانها میدانستند زندگی آنقدر کوتاه است...که باید لحظه لحظه ی باهم بودنمان را جشن گرفت...
-
خدا نزدیکتر میشه....
جمعه 5 خردادماه سال 1391 00:01
***بنام خدای آرزوها...*** حس خوبی دارم...به تو که نزدیکی/میشه دستاتو گرفت توی این تاریکی/میشه تا آخر عمر،باخیالت سر کرد/میشه عاشق بود و عشق را باور کرد...سلامی به قشنگی امشب...به بزرگیه شبی که خدا خودش گفته آرزوهامون و جواب میده...شبی که قراره تا صبحش خدا فقط منتظر آرزوهای ما باشه...تا حالا فکر کردین خدا چقدر مهربونه...
-
چشم های تو ...
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 16:13
و من هر روز از خودم می پرسم ؟!!! اینها که می گویند نوشته هایم زیباست ...! اگر " چشم های تو " را می دیدند ! چه می گفتند ... !؟؟
-
تو رو کم دارم....
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 14:05
*بسمه تعالی* اینروزا حرفی برای گفتن ندارم..! گریه های بی حد و حسابی ندارم...اینروزا خوابای بد و دلشوره های عجیب و غریب ندارم.... اینروزا آروم تر از همیشه ام...ولی یه چیزو خوبه خوب دارم...اینروزا تو رو خیلی خیلی کم دارم...اینروزا تو رو کم دارم تا خوشبختیم کامل بشه...دلم خیلی تنگ شده ولی بلد نیستم بهت بفهمونم..کاشکی...
-
حرفای تو به من...؟!
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 17:45
بسم الله... "سمیه سلام،الان که این حرفا رو برات می نویسم یه جایی همین دور و برم...نزدیکت...نزدیک تر از همیشه...باور کن هرجا که باشی منم هستم...سمیه منم دلم برات تنگ شده...فقط نمیتونم بگم...نمیدونم چجوری بهت بفهمونم عجییییب دلتنگتم... سمیه؟من دیگه مثه تو نیستم 1ساله عوض شدم...ولی بیشتر از قبل دوستت دارم...دلم برا همتون...
-
حق من این نبود...
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 22:35
**بسمی تعالی**منو ببر به دنیامو،به اون حسا که میخوامو/به اون شبا که خندونم،که تقدیر و نمیدونم/ازین اشکی که میلرزه،من و ببر به اون لحظه/به اون ترانه ی شادی،که تو یاد من افتادی/به احساسی که درگیره،به حرفی که نفس گیره/ازین دنیا که بی ذوقه، من و ببر به اون موقع/ازین دوری طولانی،من و ببر به دورانی/که هرلحظه،تو اونجایی/زیر...
-
دلتنگتم عجیییییب...
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1391 23:45
بسمه تعالی ** سلام ، یادمه حمید یه 3ماهی معلم تربیت بدنی مدرسه ای حوالی پارسیان شد،آقا حمید کمربند مشکی کاراته داشت ولی عشق فوتبال بود چیزی که من ازش بدم میومد!حرصم میومد وقتی انقد فوتبال و دوست داشت! بهم میگفت:جلل الخالق!شما زنا به فوتبالم حسودیتون میشه؟؟! روز آخر رفتنش از مدرسه یه خودکار قرمز از یکی از بچه ها هدیه...
-
این آخرین راهه...
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 23:39
بنام خدا...* این جاده تا وقتی نفس داره...چشماشو از تو برنمیداره.../ من از هوای جاده دلگیرم...از فکرشم دلشوره میگیرم... /حالم از هر چی جادس بهم میخوره...از اشتباهی که کردم... من هنوز آرزو دارم...امید دارم ...بخدا...به خودم...حتی به تو ...با اینکه1ساله جوابمو نمیدی... دوست دارم زندگی کنم...آروم...مثه خیلیا....دوست دارم...
-
یا زهرا تو که نیستی کنارم چقدر تاریکه خونه...
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 23:54
**..بسم الله..** امام بی یاور،علی خداحافظ/ازهمه تنهاتر،علی خداحافظ/نمانده جز اشک،نمانده جز آهم/گریه کن ای مولا به عمرکوتاهم/غریب نخلستان خدانگهدارت/به لب رسیده جان خدانگهدارت/ کلام حق هدیه به روح پاکم کن/شبانه غسلم ده ،شبانه خاکم کن.../علی حلالم کن گریه به حالم کن.../...از زبان علی(ع): یا زهرا تو که نیستی کنارم چقدر...
-
حمید...
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 21:21
***به نام خدا*** حمید...حمید.....حمید....... یه زمانی این اسم شده بود ورد زبونم ... اما الان فقط باید تو دلم صداش کنم... حمید سلام... حمیدخوبی؟ حمید کجایی؟ حمید مواظب خودت باش... حمید چرا چیزایی که گفتم نخریدی؟ باشه حمید.. حمید چرا نیومدی؟ حمید اگه گفتی امروز چه روزیه؟ حمید بسه دیگه؟ حمید خسته نباشی!حمید خسته...
-
فاصله...
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 14:31
**به نام خدا** نمیدونم چی شد؟! خیلی طول نکشید فاصله زمانی کمی بود... خیلی کم... که فاصلمون انقدر زیاد شد... خیلی زیاد...
-
رفتن تو
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 23:34
-
خستگی
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 23:02
*بسمه تعالی* سلام،این هفته کارمو شروع کردم اولش فکر نمیکردم انقدر خسته شم،ولی امروز اونقدر خسته شدم که مجبور شدم از شیفت عصرم بزنم و همین اول کاری مرخصی بگیرم!و از 5بعد ازظهر تا الان خواب و بودم و الان اصلا خوابم نمیبره!و جمعه ها سعی میکنم بیشتر به کارای عقب مونده و درسام برسم،اصلا این جور کارهای دفتری برام لذت بخش...
-
داشتن تو...
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 16:21
بسمه تعالی** بزن باران برای من /برای اشکهای همچو بارانم /برای قلب رنجورم /برای قصه ی راهم /برای عشق و ایمانم /هوا تاریک و شب غوغای بی خواب است/ زمین سرد است و شمع بی تاب بی تاب است / دلم تنگ است ازین اشک ها/ زمان کوتاه و غم کوتاه،/ شب کوتاه و غم کوتاه.../ نیستی تا سربه روی شانه هایت زارم /و چون ابرها گریم/ نیستی تا دل...
-
هیچکس به تو مانند نشد...
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1391 23:22
¤بنام خدا¤ به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد...که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد... با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر..هیچکس...هیچ کس...به تومانند نشد... هرکسی دردل من جای خودش را دارد...جانشین تو دراین سینه،خداوند نشد...(ف.نظری)/از وقت رفتن،تا الان دقیقا1سال و ۵۹ روز گذشته...یعنی میشه دقیقا با امروز 424 روز...ولی هنوز...
-
یه دنیا دلواپسی
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 22:20
بنام خدا... نمی دونم چرا گاهی دلم بهونه میگیره!؟بهونه ی چی رو ؟ نمیدونم! ولی خوب میدونم بهونه کی رو میگیره... فقط میدونم حالا که حمید نیست دیگه هیچی و هیچکی رو نمیخواد جز تنهایی و آرامش! گاهی دلم میخواد نقاشی بکشم یا بنویسم ولی باز نمیدونم چی؟ ترجیه میدم فقط خط خطی کنم گاهی حس میکنم دنیا و آدماش فقط بامن لج کردن و ......
-
بهار من کجایی...؟
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 15:43
بسمـہ تعالے،،، دوباره سربہ ســـرم میگذارد این بــــاران/بہ دست شعر ترم میسپارد این باران/خــــداے من،چه سرآغاز روشنے دارد.../همیشـــہ میشود آیا ببارد این باران...دیشبم بارون بارید رضا...شب تولدت... مشهد نه ها...شهر خودمون...خیس شدی رضا...تو خیس بارون و منم خیس اشکام.../آن روز بارانے/من و ابر،باهم گریستیم.../اشک و...
-
در جوار حرم ملکوتی...
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 15:40
((به نام خدا)) من از پشــــت شبــــہای بی خــــاطره***من از پشـــت زنــــدان غم آمــــدم***من از آرزوهاے دور و دراز***من ازخــواب چشمان نــــم آمــــدم***تو تعبیر رویاےنادیده ایے***تو نورے کہ بر ســــایہ تابیده ایے***مرا با نگاهـــت به دریا ببر***مرا تا تماشاے فردا ببر***دلم قطره اے بی تپش در سراب***مرا تا تکاپوے...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 15:37
-
بی رضا...
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 21:20
**بنام خدا** سلام، بوی عید داره میاد،دلتنگیم خیلی بیشتر شده...1 سال دیگه تنهایی و بی خبری قراره شروع بشه... اینروزا بیشتر از همیشه دلتنگ حمیدرضام، وقتی می بینم جاش کنارم، پای سفره خیلی خالیه... 1 سال گذشت...۹۰بی تو...۹۱ بی تو ...و الی آخر...نمیتونم دیگه مثه قبل اینجا باهاش دردودل کنم و آروم شم... اینروزا قراره مسافر...
-
آخر سال
شنبه 20 اسفندماه سال 1390 23:13
بنام خدا_اینچندروزحس میکنم بغضمو قورت دادم... وحرفامو تو دلم گذاشتم،از پارسال تاهمین چند روز پیش دوست داشتم فقط بخوابم تا به چیزی فکر نکنم بنظرم امسال به اندازه تمام عمرم خوابیدمو کلی عمرم تلف شد! امروز 1دوست جدیدم پیداکردم که همینجا باهاش آشنا شدمو همشهری ازآب دراومدیم و امروزهمراه مادرم بعدخرید تو پارک ساحلی دیدمش!...
-
چرا چنین...؟
جمعه 19 اسفندماه سال 1390 13:11
به نام خدا..._ رنگ بال های خواب من پرید/ خامی خیال من/ هرچه و همه ،تمام مال تو/ هیچ و هیچ مال من/ سال و ماه و روز تو چرا چنان؟/ روز وماه و سال من چرا چنین؟/ درگذشته سرگذشتم این نبود/ ای چرا و ای چگونه ... ای عزیز؟ حال،شرح حال من چرا چنین...؟_ "ق.امین پور"
-
صلوات ...
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 23:11
بنام خدا سلام ... 2 تا پسره تو دریا شنا می کردن , یهو زیر پاشون خالی میشه و داشتن غرق می شدن ... ساحل شلوغ بوده ...خیلیا صداشونو می شنون ولی یا شنا بلد نیستن یام ... جراتشو ندارن ... یه مرد تقریبا 50 ساله ... پیرهنشو در میاره ... وسایلشو از جیباش در میاره ... گوشی ...کیف پول و .... میزنه به دریا .... اولی ونجات میده...
-
آرومم نمیکنی..؟
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 10:46
بنام خدا_کاشکی این بار تو حرف بزنی...نگفته هاتو بهم بگی...باهام دردودل کنی...انقدر آروم نباشی...بعد این همه تنهایی...بعد این همه انکار...بعد این همه سکوت...چقدر سوت و کوره خونه...چقدر دلتنگم حمیدرضا...خیلی...خیلی... کی این بارونه بند میاد..؟کی ...؟ آرام وجودم...آرومم نمیکنی..؟ دلم داره بهونتو میگیره... گوش به حرفام...
-
دنیا یه خوابه که به نظر طولانی می رسه ...
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 14:55
بسم الله الرحمن الرحیم دیروز وقتی از دانشگاه میومدم , توی اتوبوس ... یه دختر تقریبا 3 , 4 ساله توجهم و جلب کرد , بچه ی ناز و بانمکی بود ... نمی دونم چرا هر وقت دختربجه های کوچولو و می بینم , یاد ریحانه میفتم !!! بچه ها خیلی ناز و لطیفن ... معصومن ... دوست داشتم ببوسمش ... از بس خوشمزن ..!!! مامانش کنار یه خانومی نشسته...
-
هنوزم تو رو دارم...
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 10:56
بسمی تعالی، گاهی فکر میکنم نکنه همه ی اینا،اینروزا خواب بوده؟! شایدم الان خوابم..؟! نه... نیستم...آخه خواب که این همه طولانی نمیشه... ...دوست دارم برم پیش بابابزرگم...پیش اون زندگی کنم ...آخه تنهاست...دوست دارم برم همون روستایی که... من و تو رفتیم... توی باغاش،رودخونش... کوهش...با درختاش...پروانه...
-
خدا بزرگه...
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 18:08
-
چیکار کنم...؟
شنبه 6 اسفندماه سال 1390 23:16
بنام خدا/ غرور...واژه اییه که معمولأ ذهنیت منفی میاره.مغرور بودن همچین چیزخوبی نیست!وخیلی جاها غرورم شکسته شده.ولی اینجا جدا از غرورم،دلمم شکسته شد...اینجامجبورم به گناه نکرده اعتراف کنم! من کسی رومجبور نکردم که نوشته هامو بخونه.اصلأ نشد به کسی سربزنم و ازش بخوام بهم سربزنه...من نمیدونم برای اثبات حرفام چیکارباید...