-
هر چه تو را به یاد من بیاورد زیباست...
سهشنبه 27 دیماه سال 1390 23:19
بسم الله ای عشق.../دل داده ام بر باد، برهر چه بادا باد ¤ مجنون تر از لیلی،شیرین تر از فرهاد ¤ هر قصر بی شیرین چون بیستون ویران ¤ هرکوه بی فرهاد، کاهی بدست باد¤ از خاک ما در باد،بوی تو می آید ¤ تنها تو می مانی...¤ ما می رویم از یاد.../ حمیدرضا قبلنا که بودی اینجور نبودا اما الان همه چی منو یاد تو میندازه...مثلأ تموم...
-
یلدای غم...
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 23:26
بسم الله_ نمی دونم چی بگم؟حس میکنم این روزا زبونم بسته شده...مغزم قفل کرده...دلتنگی به ستوه آوردتم...جونم و به لبم رسونده... امشبم میگذره...مثه همه ی این شب وروزی که گذشت...موندم ۱۳بهمن ، روزش...شبش...قراره چه جوری بگذره...چه جوری بگذرونمش...تو تنهایی... حمیدرضای من؟ این شبی رو که از هزارسالم برامون طولانی تره...این...
-
بهونه ی تو ...
شنبه 24 دیماه سال 1390 11:07
بسم الله الرحمن الرحیم امروز اربعینه حمیدرضای من ... این روزا که روزای غم امام حسین بود داره تموم میشه ... این روزا رو خیلی گریه کردم , به بهونه ی تو, برای امام حسین (ع).... حمید جانم دلم برات تنگ شده ... کجای دنیا برم تا ازین تنهایی فرار کنم ... گمشدم رضا , گمشدم تو این روزا , تو این شبا دلم پر می کشه برا دیدنت , برا...
-
سوال بی جواب...
جمعه 23 دیماه سال 1390 14:44
بسم الله ... رضا،دلم گرفته،خیلی... دلم میخواد باهات حرف بزنم،دلم میخواست،اینجا بودی...پیشمون...کنارمون... نمیدونم سوالای من زیاد شده یا سکوت تو بی جواب... نمیدونم بی قراری من دلیل این روزاست، یا آرامش تو... نمی دونم تو تنها شدی یا من... نمیدونم... تو دلت بیشتر تنگ شده یا من...عزیزدلم نمیدونم نمیدونم تو بیشتر گریه...
-
تا همیشه...
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 11:53
بسم الله الرحمن الرحیم__ حمید رضا جان... یادت هنوز نفسه برام...،صدات هنوز زیباترین موسیقی عالمه برام...چهره ات هنوز زیباترینه برام...اسمت هنوز بهترینه برام...حمیدرضا جان تا وقتی زندم و ازت دور... تا ابد...بهترینی برام...بعد خدا...که اول و آخر همه چیزه برام... حمیدرضای من...تمام هستی منی...افتخار منی... با ارزش ترین...
-
یادگاری...
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 23:16
بسم الله،،، ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن ¤ با تو آشنا شدم،با تو در همین مسیر ¤ از کویر سوت و کور تامرا صدا زدی..¤دیدمت ولی چه دور،دیدمت ولی چه دیر! ¤ این تویی در آن طرف،پشت میله ها رها...¤این منم در این طرف پشت میله ها اسیر ¤دست خسته ی مرا زودتر بیا بگیر...¤با خودت مرا ببر خسته ام ازین کویر..._____سلام، حمیدرضاجان...
-
خیلی دوستت دارم ... حمیدرضای عزیزم ...
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 21:55
بسم الله الرحمن الرحیم صدای تو مرا دوباره برد ... به خواب های خوب دور به آن نگاه ناتمام ... به عصرهای جمعه و ... به بوی لحظه ای بی بهانگی که دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زدیم ... به رفت و آمد مدام بادها و یادها .... سوار قایقی رها ... به موج موج انتهای بی کرانگی ... مرور صفحه ی سفید خاطرات خیس ... صدا تمام شد...
-
انتظار تلخ...
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 00:04
به نام خدا_ سلام،،، حمیدرضا اونروز که خونتون بودیم مامانت میگفت: فرشته هر روز لحاف تشک داداشش و بر میداره و تو اتاقش جلو تلوزیون پهن میکنه و تلوزیون تماشا می کنه...فرشته خیلی دلتنگته...درسته خواهرت خیلی ترسید و کم حرف شد...، شیطنتاش کمتر شد ولی میشه فهمید چقدر دلتنگته...فرشته ات واسه خودش خانومی شده چادر سرش...
-
حس حضور...
جمعه 16 دیماه سال 1390 10:08
بسم تعالی_ گفتی:"سمیه!؟ من خیلی با نظمما!!! اینا کار فرشته اس! زلزله اس! اینم آثار خرابیشه!!!" من که خوب شناخته بودمت، خوبم میدونستم کار فرشته نیست! گذاشتم به حساب خستگیت و پرکار بودنت! پیرهن و لحافت و برداشتم و یه گوشه گذاشتم! لحاف تشکت و جوری چپونده بودی تو کمد! که میشد پیش بینی انهدامش و کرد!رو دیوار یه...
-
بهانه...
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:44
بسم الله..،سلام حمید رضاجان ؟خواهرکوچولوت خیلی آروم شده...از منم آرومتر...1 دونه خواهریت وخیلی دوست دارم عین خودت ...بذار یه اعتراف کنم که گاهی بهش حسادت میکردم،یه ذره،زیاد نه...ولی ازته دلم دوسش دارم...فرشته ات واقعأ فرشته استا...خیلی ماهه...دلم براش تنگ شده...دیر به دیر میبینمش...جوری که وقتی می بینمش، میبینم،چقدر...
-
فانوس اشکت...
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 00:03
بسم الله الرحمن الرحیم،،،، کوچه وقتی که نباشی...رگ خشکیده ی شهره... ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره...سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره...دلم از روزی که رفتی دیگه همسایه نداره... اینروزا اصلأحالم خوب نیست،نمیدونم چیکارکنم؟دلم تنگ شده براحمیدرضا ،برا خودم، 1ساله عزیزدلمو ندیدم... دلم پرمیکشه براش...خدای...
-
دلهره ی مرگ...
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 23:35
بسم الله_ حمید گاهی به این فکر میکنم که آدما چه جوری آخرتشون و به این دنیا میفروشن اگه میدونستیم دنیامون چقدر زود تموم میشه...شاید تا جاییکه می تونستیم گناه نمیکردیم...همو اذیت نمیکردیم...دل کسی رو نمیشکوندیم... اون لحظه که حس میکنی قراره بمیری،یا شاید بمیری خیلی ترسناکه...خیلی...من حسش کردم ولی تو...تو بهش...
-
ترس
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 00:01
بسم الله الرحمن الرحیم_یه حس عجیب دارم یه حس ناخوشایند...انگاری قراره تکرار شه حقیقت تلخ رفتنت...انگار قراره این بارم یکی بمیره...یه حس ترسناک...انگار قراره منم بمیرم و دیگه زندگی نکنم..هرچند زندگی بدون تو...تقریبا شبیه مرگه... از سالگردت میترسم...از تکرار لحظه به لحظه اش...
-
تو از نگاهم بخوان...حرف های دلم را...
جمعه 9 دیماه سال 1390 21:47
به نام خدا...سلام،نوشتنم برام سخت شده عزیزدلم...عین غذا خوردن،راه رفتن،درس خوندن وحتی نفس کشیدن...حمیدرضاجان...دستام دیگه توان زدن کلیدای کی برد ونداره...چشام نای دیدن صفحه رو نداره...همه چی سرد وبی روح وکسل کنندس...انگاری رنگ دنیاپریده ودیگه جون نداره...حمیدرضا الان تقریبا۶ماهه دارم میرم پیش 1مشاور اونم به پیشنهاد...
-
حس مبهم
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 18:31
به نام خدا_سلام،این روزا یه جورایی یه حس عجیب دارم...یه احساسی که هیچوقت حسش نکردم حمیدرضا...یه جورایی مثه قبل نیست! ...حمید یه جور بی قراریه...با این تفاوت که کسی نمیبینه و...حالا دلتنگی و تنهایی و غصه و... اینا رو میفهمم،باهاش کنار میام... ولی این حس مبهم و نمیفهمم...حمیدرضاجان نمیدونم چیه؟ وچه جوری میشه فهمید چیه...
-
تب عشق
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 13:40
بسم تعالی،،سلام..حمیدرضا جانم... این چند روز بدجور سرما خوردم!فرصت خوبی بود که به بهونه ی استراحت کلی به توفکرکنم وبراخودم گریه کنم...تو این چندماه ازهر دری خاطره داشتیم از برق گرفتگی،دریا،از اصفهان،از ریحانه،ازمحرم،ازشبای قدر و... که میترسم اگه همشون وبگم دیگه تموم بشه وخاطره ای نمونه برا نوشتن..! حتی از سرماخوردگی...
-
کمکم کن...
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 00:04
بسم الله الرحمن الرحیم_نمیدونم این روزا دارم خواب میبینم، یا بیداری؟ حمیدرضا این بغض و چیکارش کنم؟این دل و چیکارش کنم؟این روزا رو چه جوری بگذرونم؟آخ این قلب و این نفس و چه جوری آروم کنم...قربونت بشم...فدای خنده هات بشم...دلم پرپر شده برا دیدنت....بیا منو از این همه رنج و زجر و عذاب نجات بده...بیا تا این همه فاصله تموم...
-
تنها تو می مانی...
شنبه 3 دیماه سال 1390 23:53
انگار نه انگار ما زن و شوهریم... رفتیم خونه...خستگی امونم و بریده بود... فرشته عقب خوابیده بود انقدر آروم که حمیدرضا گفتی:"ببین چقدر آرومه انگار بغل مامانش خوابیده نه تو ماشین! جفتمون خندیدیم!از خستگی دیگه نای حرف زدن نداشتم کمربند ماشینو یکم شل کردم آخه گاهی خیلی محکم میشد...اونقد که احساس خفگی میکردم...دلم...
-
انگار نه انگار ما...
جمعه 2 دیماه سال 1390 16:43
به نام خدا_ سلام...۱، ۲ ،۳...فقط همین قدر طول کشید نمیدونم؟شایدم کمتر...ساعت هول وهوش ۱۱ شب بود یعنی هنوز ۱۲نشده بود...قرار بود بریم تفریح! گردش،اطراف شهر...بازم مثه همیشه،پیشنهاد من بود..خدا کنه خدا ببخشتم ...تو ببخشیم...مامانت من و ببخشه، خواهروبرادرات منو ببخشن...روزش خوب بود خوب که نه،بنظر عالی میومد...من بودم،تو...
-
یادش بخیر...
جمعه 2 دیماه سال 1390 11:14
بسم الله الرحمن الرحیم،،،سلام،حمیدرضا جدیدأ کسی کاری بکارم نداره...کلأ عوض شدم !! سمیه پرحرف و شیطونت که گاهی عاصیت میکرد کم حرف و آروم شده اما...سر تو رو بیشتر از قبل می بره...حمیدرضا؟مرور خاطرات خوب همیشه...برای آدما شیرینه...مخصوصأ کی حمیدرضا؟آره...وقت دلتنگی...خاطرات شیرینت و هیچ وقت یادم نمیره...خاطرات خصوصی آدما...
-
چون گل ازبهشت خدا چیده ام تو را...
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 15:05
به نام خدای مهربان،،،، از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟ /یا چون گل ازبهشت خدا چیده ام تو را.../هرگل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ/من از تمام گل ها بوییده ام تو را.../رویای آشنای شب و روز عمرمن/در خواب های کودکی ام دیده ام تو را/با آنکه جز سکوت جوابم نمیدهی/در هر سوال از همه پرسیده ام تو را... سلام ،حمیدرضا امروزصبح...
-
ای کاش...
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 01:00
بسمی تعالی_حمیدرضا؟قربون دل وپاک ونگاه زیبات برم...به خدا بگو 1ذره...فقط فقط 1ذره دلش بحالم بسوزه...آخه،دلتنگی داره میکشتم...دیگه روزای هفته روهم گم کردم.توکه میدونستی من چقدر چهارشنبه ها رو دوست دارم...میدونستی چهارشنبه ها واسه من آبیه...عزیزدلم چرا؟چراسیاش کردی برام؟حمیدرضا جوابمو بده فقط بگو الان کی ازدل من...
-
حمیدرضا به کی بگم؟
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 23:34
بسم الله الرحمن الرحیم_سلام...حمیدرضا...خیلی خسته و دلگیرم...از دنیا...از خودخواهی آدماش...دلم سادگی میخواد...دلم حس کردن خدا رو میخواد...حمیدرضای عزیزم دلم تو رو می خواد..حمیدرضا دلم تنگ شده برات..بخدا خیلی تنگ شده...آخه چرا انقد دوری؟چرا؟...هر روز هزاران بار تکرار میکنم روزای رفته رو...می دونی دلم ازچی می سوزه؟ از...
-
ایستگاه آخر
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 23:46
بسم الله الرحمن الرحیم...،سلام،این روزا جدا از بی تابی دلم برای تو...چشامم بدجور بهونه ی دیدنتو میگیره...انگار همین دیروز بود...که آروم آروم در گوشم قصه ی عشق و زندگی رو میگفتی... زندگی مون عین قطار در حال حرکته ...بچگی از قطار،هو هو چی چی شو ، یادمون میدادن.دیدی بچه هارو؟باچه شوق وذوقی پشت سرهم قطار میشن،بیشترشون...
-
خواب و بیداری...
شنبه 26 آذرماه سال 1390 23:57
به نام خدا_سلام،می بینی چقدردنیای ماغیرمنتظرست...همیشه اون چیزی که انتظارش و نداریم غافلگیرمون میکنه!همیشه فکرمیکردم!مرگ برا سالخورده هاست،مرگ مال مریضیای سخته،برا دیگرانه...فکر نمیکردم انقدرنزدیک باشه که...وجودموباخودش ببره.واقعأراسته که توبی خبری میاد!خداخودش گفته ومابازم غافل وگاهی دست وپابسته ایم.. اماحمیدرضابه...
-
من و تو...
جمعه 25 آذرماه سال 1390 23:34
بسم الله الرحمن الرحیم _سلام،مگه من از نوشتن ازحمیدرضام خسته میشم...ساعت۱۱ونیم شبه و همه خواب همیشه این موقع ها تا نصفه شب وگاهی دم صبح تلفنی حرف میزدیمو از آرزوها و نقشه هامون میگفتیم! که همشون نقش بر آب شد...همیشه این موقع ها دنیام فقط میشه تو...تو و ...تو... آخ ازخدا بخواه کمکم کنه...خیلی سختمه ولی...
-
بیا برای خوشبختی شون دعا کنیم...
جمعه 25 آذرماه سال 1390 18:52
به نام خدا... /نه بی تو سکوت / نه بی تو سخن /به یاد تو بودم /به یاد تو،من .../ببین غم تو/ رسیده به جان و دویده به تن /ببین غم تو رسیده به جانم /بگو چه کنم...؟؟؟/سلام به همه... وسلام به همسرخوبم...حمیدرضا امتحانات دانشگاه شروعه ومن اصلأحوصله 1 خط خوندنم ندارم!برخلاف پارسال که تو کلی به سمیه ات امید میدادی...راستی...
-
حسرت دیدار...
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 23:00
به نام خداوند بخشنده مهربانی که خودش گفته مرگ اون لحظه که فکرشو نمیکنی بهت نزدیک میشه و...إنا نالله و إنا علیه راجعون...ما از خداییمو به سویش برمیگردیم... خدایا شکرت... سلام،میخوام امروزاز حمیدرضابگم از اینکه چقدرخوب بود...آقا حمیدرضاقد بلندی داشت موهای مشکی وچشاش میشی بود...همیشه تیپ مردانه میزد...حمیدرضا،آقا...
-
بی صبرانه منتظرم...
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 11:42
به نام خدا_ سلام،امروز بعد ازظهر میایم پیشت مثه هرپنج شنبه...حمید بی صبرانه منتظرم حلوای فاتحه رو ازصبح درست کردمو آماده گذاشتم هیچوقت فکرنمیکردم1روز بجای غذا...حمیدرضاجان میخوام ازروز رفتنت بگم،خیلی سختمه آخه لحظات طاقت فرسایی بودحمید،وقتی بابا آروم آروم با بغض بهم میگفت:"بابا جان آدمی که موندگاراین دنیا نیست دیر...
-
چتری برایم بفرست...
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1390 23:34
بسمی تعالی_ از پرچین امیدهایت چتری برایم بفرست... خیس دلتنگی هایت شده ام.... سلام...سلام تکیه گاه همیشگیم... حمیدجان...چی بگم؟حرفام تمومی نداره ولی واژه ها کم ان...حمید توی روضه،دلم خیلی پر بود انقدر گریه کردم که سبک شدم...چراغا که روشن شد با خودم گفتم غم تو که مقابل غم امام حسین(ع) چیزی نیست...هیچی نیست...انگار گریه...