-
سلام به دنیا و آدماش...
سهشنبه 22 آذرماه سال 1390 23:19
به نام خدا_ سلام...سلام به دنیاوهمه آدماش جزاونکه حمیدرضارو ازمون گرفت...سلام عزیزم،همسرباغیرت من،عشق همیشگی من... امروزداشتم خاطراتمون و مرورمیکردم...حمیدامروز امامزاده بودم نذرکردم برات،پنجشنبه که بیام پیشت بهت میگم.نمی دونی از وقت رفتنت چقدر سخت گذشته...یادت هست؟هر وقت میرفتی جایی نه تنهامن،همه میگفتیم،مواظب خودت...
-
طاقت ندارم بخدا...
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 23:33
"بسم الله الرحمن الرحیم"_ از وقت رفتنت خیلی گذشته...خیلی...حمیدرضا جانم...تا کی بشینم تاببینمت...وقتی میدونم هیچوقت برنمیگردی...حالا که دریا دوباره زلال شده...و دیگه طوفانی نیست ، دورت بگردم چرا برنمیگردی؟ دوباره برگرد ... جز یادت هیچی برای دل تنگم عزیز نیست... از وقتی رفتی عزیزم ... دلم طاقت نداره بخدا...حمیدم هیچکی...
-
کمکم کن خدااااا...
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 23:28
بسم الله خدای بزرگم کمکم کن... خدایا حمید رضا رو به تو سپردم...مواظبش باش... کنارش باش... خدای خوبم...
-
دلتنگتم حمیدرضا...
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 18:46
بسم الله ... روی آن شیشه ی تبدارتوراهاکردم اسم زیبای تورادرنفسم جاکردم، شیشه بدجوردلش ابری وبارانی شد، شیشه رایک شبه تبدیل به دریاکردم، باسرانگشت کشیدم به دلش عکس تورا، عکس زیبای تورا سیرتماشا کردم... محرم امسال اومد و منو یاد محرم پارسال انداخت... یادته حمیدرضا؟! ته ریش گذاشته بودی وما بهت میگفتیم حاج آقا! حمیدعزیزم...
-
اگر می توانستم ...
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1390 14:16
بسم الله الرحمن الرحیم اگر داغ رسم شقایق نبود اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود ... اگر ذهن آیینه خالی نبود آگر عادت عابران بی خیالی نبود ... تقریبا هشت ماهه ازپیشمون رفتی ... دلم برات تنگ شده .. راهی که رفتی خیلی دوره ... اونقدر که رسیدن به تو غیر ممکن نه ولی ... سخته ... یادمه آخرین حرفاتو , یادمه صداتو...
-
تکرار ...
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 12:30
امشب تمام حوصله ام را در یک کلام کوچک در " تو " خلاصه کرده ام : ای کاش یک بار تنها همین یک بار تکرار می شدی ! تکرار ... خدایا چرا این همه امتحانای سخت سخت ... خدایا من که تو امتحانای ساده ی توام رد می شدم ... چرا اینقدر درمونده و دلگیرم ... چرا انقدر ازت می ترسم ... خدایا ... می بینی منم بنده تم ... منم آدمم...
-
یکی نبود ...
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 19:10
به نام خدا ... اون که نبود ... یکی بود یک نبود ! یه داستانی وسط آسمون و زمین مونده تا یک تعریفش کنه ... اما ... اون یکی نبود ... و اون که بود سواد نداشت داستان خیلی صبر کرد همیشه به اونکه بود التماس میکرد تا بره سواد یاد بگیره و تعریفش کنه یه روز داستان با اونکه بود حرف زد ... بهش گفت : اون کیه که نیست ؟ چرا هیچ وقت...