...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

کمکم کن...

بسم الله الرحمن الرحیم_نمیدونم این روزا دارم خواب میبینم، یا بیداری؟ حمیدرضا این بغض و چیکارش کنم؟این دل و چیکارش کنم؟این روزا رو چه جوری بگذرونم؟آخ این قلب و این نفس و چه جوری آروم کنم...قربونت بشم...فدای خنده هات بشم...دلم پرپر شده برا دیدنت....بیا منو از این همه رنج و زجر و عذاب نجات بده...بیا تا این همه فاصله تموم شه...خسته شدم بخدا از این همه تکرار و تکرار و تکرار...سمیه ات گم شده میون این همه شلوغی...عزیزدلم.. تپش های قلبم..آرام وجودم...خسته ام...خیلی خسته...بیا بخوابم...نذار دلتنگیت زجرم بده...فدات شم بیا...خدای بزرگم...بهش اجازه بده...به خداییت قسم دلم برا حمیدرضام یه ذره شده و داره بهونش و میگیره...نذار بمیره...کمکم کن خدای خوبم...کمکم کن...