...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

خدا ...؟

بنام خدا** نه اینکه من فقط از غم تو بگمو از غم دیگران غافل باشم ... بخدا بخدا بخدا ... دیدن بعضی غما از مال تو هم برام سخت تره ... بهت گفته بودم مرگ بچه ها برام خیلی سخته نه؟ مرگ 3تا بچه زیر دست و پا تو حادثه ی خرمدره ... مرگ کلی بچه زیر آوار ... مرگ یه بچه ده ساله زیر آتیش ...مرگ 20تا بچه پشت نیمکتاشون... مردن که بد نیست ولی بد مردن تلخه ... برا ما که لحظه ایه ولی برا مادر و پدر چی؟ یه مادر نمیتونه فراموش کنه ... جای عزیزش خوبه ... ولی دل اون مثه آتیشه ... تا آخر عمرش تا لحظه ی دیدارش باید بسوزه و بسازه ... واسه همین خدا به مادرا صبر داده ... مادر ذره ای از جلوه ی خداست وقتی مادر انقدر بچه شو دوست داره و میخواد کنارش باشه اونوقت خدا چی؟ اونکه دوست داره خوبا رو ببره پیشش ... گاهی یه آدم با یه جمله خدا رو عاشق خودش میکنه ... خدای عزیزم مرگ تلخ و از بچه ها دور کن ... مامانا ....... دوستت دارم خدا ...