...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

دلهره ی مرگ...

بسم الله_ حمید گاهی به این فکر میکنم که آدما چه جوری آخرتشون و به این دنیا میفروشن اگه میدونستیم دنیامون چقدر زود تموم میشه...شاید تا جاییکه می تونستیم گناه نمیکردیم...همو اذیت نمیکردیم...دل کسی رو نمیشکوندیم... اون لحظه که حس میکنی قراره بمیری،یا شاید بمیری خیلی ترسناکه...خیلی...من حسش کردم ولی تو...تو بهش رسیدی...خیلی روبه روشدن بامرگ دردناکه...احساس میکنی همه جا سیاه میشه...نفست بند میاد و... فقط دوست داری نری...یعنی هرکاری که بتونی میکنی هردعایی که بدونی،میخونی،تانری...تا عزیزات نرن...من واقعأ نمیدونم اونجا چجوریه...؟فقط یه چیزایی ازدین ومذهبم فهمیدم.حمیدرضا خیلیا دنبال یه تجربه میگردن،1 اتفاق تامتحول شن،ولی بیشتریا قبلأ تجربه اش میکنن من خودم خیلی تجربه کردم...یادم نرفتا ولی غافل شدم...خیلی دلهره آوره ها...مرگ ومیگم...یه دوری همیشگی...یه تنهایی واقعی...نه...فقط حس یاری خدا...رفتن زیر این همه خاک...نشنیدن وندیدن یه عزیز...یه حس غریب...حمید اونروز سخته...ولی میگذره...برا تو گذشت...امامن...من خیلی میترسم...خیلی حمیدرضای عزیزم...خیلی آرام وجودم...