...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

فانوس اشکت...

بسم الله الرحمن الرحیم،،،، کوچه وقتی که نباشی...رگ خشکیده ی شهره... ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره...سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره...دلم از روزی که رفتی دیگه همسایه نداره... اینروزا اصلأحالم خوب نیست،نمیدونم چیکارکنم؟دلم تنگ شده براحمیدرضا ،برا خودم، 1ساله عزیزدلمو ندیدم... دلم پرمیکشه براش...خدای بزرگم...خدای خوبم...می بینی؟ صداشم داره یادم میره ،، آخ من که به ساعت نکشیده دلتنگش میشدم فقط حمیدرضا ازم خسته نمیشد کنارم بود... هست... آخ ...،1 ساله بردنش زیرخاک ومن تو رخت خواب میخوابم،1 ساله معلوم نیست کجاست؟؟؟،1 ساله ... واقعأ گذشت...باورم نمیشه...، انگار تیر نشسته تو قلبم ،چرا حمیدرضام رفتی؟میبینی؟ 1ماهه دیگه میخوای بری و فکرتنهایی منو نمیکنی...حمیدرضاجان،تو که انقدر خودخواه نبودی...1ساله رفتی...این رسمشه...حتی نمیای تو خوابم حالمو بپرسی...؟چطور دلت میاد، حال بدمو ببینی و دم نزنی؟ بی قراریمو ببینی و آرومم نکنی...؟ میترسم بخدا... میترسم از نبودنت... از ندیدنت از بی خبریت...حمیدرضای عزیزم...یکم دلت برام بسوزه...نذار از دلتنگیت بمیرم...نذار دیوونه شم...نذار قربونت برم... تو رو خدا نذار...... شب و با فانوس اشکت می برم به روشنایی/ با تو میرسم دوباره ،به طلوع آشنایی/ میدونم هرجاکه باشی،دل تو اهل همین جاست/ واسه ی من وتو اینجا اول وآخر دنیاست...