به نام خدا_ سلام،،،
حمیدرضا اونروز که خونتون بودیم مامانت میگفت: فرشته هر روز لحاف تشک داداشش و بر میداره و تو اتاقش جلو تلوزیون پهن میکنه و تلوزیون تماشا می کنه...فرشته خیلی دلتنگته...درسته خواهرت خیلی ترسید و کم حرف شد...، شیطنتاش کمتر شد ولی میشه فهمید چقدر دلتنگته...فرشته ات واسه خودش خانومی شده چادر سرش میکنه!نماز میخونه...دست کمک مامانته...سفره افطار وچید...برامون چایی آورد...وقتی رفتیم خونه، مامان نگام کرد و گفت: 1 دقیقه دیگه میشستم دیوونه میشدم...اما حمیدرضا من،آرومتر شدم حس کردم مثه ماه رمضون ۸۹ تو پای سفره ی افطاری و...کلی منتظر لحظه ی اذون...وقت رفتن،ازت خداحافظی کردم،خواستم خونه ی ماهم بیای به یاستم سری بزنی...حمیدرضا میدونستی هروز صبح مامانت جلو در خونتون و آب و جارو میکنه...آخه خودت آخرین بار که باهاش حر ف زدی گفتی دارم برمیگردم...حمیدرضا در خونتون از صبح تاشب بازه... میگم نکنه،مامان منتظره برگردی...؟