...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

یلدای غم...

بسم الله_ نمی دونم چی بگم؟حس میکنم این روزا زبونم بسته شده...مغزم قفل کرده...دلتنگی به ستوه آوردتم...جونم و به لبم رسونده... امشبم میگذره...مثه همه ی این شب وروزی که گذشت...موندم ۱۳بهمن ، روزش...شبش...قراره چه جوری بگذره...چه جوری بگذرونمش...تو تنهایی... حمیدرضای من؟ این شبی رو که از هزارسالم برامون طولانی تره...این یلدای غم و که میخواد پیرمون کنه...قراره جون به لبمون کنه...چه جوری طاقت بیاریم قربونت برم... چه جوری بی تو صبحش کنیم حمیدرضا؟ چه جوری عزیزدلم...؟ چه جوری قربونت برم....