...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

چون گل ازبهشت خدا چیده ام تو را...

به نام خدای مهربان،،،، از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟ /یا چون گل ازبهشت خدا چیده ام تو را.../هرگل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ/من از تمام گل ها بوییده ام تو را.../رویای آشنای شب و روز عمرمن/در خواب های کودکی ام دیده ام تو را/با آنکه جز سکوت جوابم نمیدهی/در هر سوال از همه پرسیده ام تو را... سلام ،حمیدرضا امروزصبح یکی ازدوستام میگفت:فقط1 هفته اس همسرم رفته شهرستان،انگاری1ساله ندیدمش!نمیدونم چرا انقدردلتنگشم؟و...دیگه نشنیدم چی گفت.حمیدرضا جدیدأ خیلی آروم شدم...دیگه شیطنتامو قورت دادم..دیگه ارزشی نداره بعد تو.....فقط تصویر تو اومدتوی ذهنم...دقیقأچند روزه ندیدمت؟فکرکنم۳۱۷روزمیشه...یعنی10ماه و17روز! حمیدجان،اگه هرماهش۴هفته باشه!۴۲سال و۳روزبرام گذشته...هرچنداون باهاش تلفنی حرف میزنه ازحالش خبرمیگیره،ازهمه بهتراز دورصدای نفساشومی شنوه...حالا من که حسش نمیکنم چی؟حمیدرضا۴۲سال نیست!بیشتره... امروز عصر پنج شنبه استا... دارم میام پیشت...عزیزم...