...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

گرمی و پناه دلم...

بنام خدا  

دیشب بابام حالش بد شد ...  

بازم بخاطر فشارش... اصلنم نه گوش به حرف ما میده نه مامان ... فقط الکی الکی میگه باش !!! حتی نمیره برا خودش یه فشارسنج بخره ... باید براش بخریم ... تو فکرشم واسه تولدش بخرم ...واسه تولد حمیدرضام برنامه دارم ...ولی باید غافلگیرش کنم ...یه فکر عالی دارم ... یه هدیه ی بقول خودش باحال ...اما نه بخودش میگم نه به هیچکی دیگه ... فقط من و مهدی میدونیم ... که قراره کمکم کنه ... 

 

اما واسه بابام فعلا که پول ندارم ولی برا تولدش می خرم فشار سنج و ... امسال خیلی مریض شد , گاهی حتی به ماهم نمیگفت , میومد خونه و می خوابید صبح که بلند میشد  میفهمیدیم ... 

بابام همیشه میگه آدم باید مواظب خودش باشه ... حواسش جمع باشه ... تا من یا بقیه یه ذره مریض میشیم ... فوری میگه برید دکتر ... دفترچه هاتون تمدیده ؟ اگه نیست بدید ببرم تمدیدش کنم ؟  

بابا بزرگم همیشه به بابام میگه : ببین منو 80 سالمه ولی سالمه سالمم ...ماشالله ... اونوقت تو یا فشار داری ... یا قلبت درده ...دکترم نمیری. ..بابامم گفت : ... معلومه چقدر سالمی ... چشمت و که پیرارسال آب مروارید آورد عمل کردی ... پاتم که جون نداره ... چند وقت پیشم از بس این نوه ها هله هوله بهت داده بودن  که مسموم شدی  یه هفته بیمارستان خوابیدی !!! اونوقت از من ایراد می گیری ...؟؟؟

تازه بابابزرگم وقتی میاد خونمون ... نه که چشاش خوب نمیبینه ..منو و آجیمو اشتباه میگیره ... یه دفعه بجای من داشت خواهرمو نصیحت می کرد!!!

بعد که میگیم بایی (بابابزرگ)اشتباه گرفتی !؟؟!!! میگه : نه که اسمتون شبیهه همه ... من سمیرا و سمیه رو قاطی می کنم !!!

بابامم میگه : اسماشون شبیه همه قیافه و صداشون که عین هم نیست !!!

اوایل که خیلی مریض شدم مامان همیشه پیشم بود و بابام از خونه برام غذا درست می کردو می آورد البته خالمم درست می کرد ولی من دستپخت بابام و می خوردم ...الان که یادش میفتم خندم میگیره ..یه دختر 18 ساله ...با دست شکسته , چشای گریون ... بابام غذا میذاشت دهنم ..یه لقمه خودش می خورد ...یه لقمه ام به من میداد ... آخه خودشم کنارم میخورد تا اشتهام باز شه ... 

بعد می گفت : چی دوست داری فردا برات درست کنم ؟ منم نمی دونستم چی بگم بعد پرستاره می گفت: شما بهتره سوپ درست کنید نه اینکه یه روز قرمه سبزی بیارین یه روزم پیتزا بخرین !!!! نمکم کم بریزین توش ... بابای 44 ساله ی من ... چقدر زود مریض شدی ... شما چرا انقدر فداکارین ... ؟ 

 این چه احساسیه که خدا به شما پدر مادرا داده که همش بفکر ما باشین ..به قول آقا حمیدرضا یه سرما که می خوریم انقدر نازمون و می خرن و برامون آبپرتغال میگرن ... که دوست داریم خوب نشیم یا خودمون و باز به مریضی بزنیم !!! بابام همیشه به من میگه ؟: دخترم بگو بخند , چند روز پیش بامامان حرف میزدن و منم تو اتاق سرگرم نقاشی بودم ... اونم با پاستل زغالی ... یه جاده کشیدم تا آسمون ... جادش رفت و رفت تا توی ابرا گم شد ... آبجیم صدام زد : سمیه بیا اینجا , تنها نشین ؟!! بیا تلوزیون نگا کنیم ... مامان گفت برو بیارش اومد و بازور بردم ... که چی نگاه کنیم ... خنده بازار !!!! حوصلم داشت سر میرفت , وسطش ابجیم گفت : ای بابا.. اینکه بیشتر می خوره گریه بازار باشه !!!! ما که هیچیمون نیست گریمون گرفت !!! دیگه وای بحال این....!!!  

 

بابام میگفت : سمیه بگو بخند ... با دوستات و خواهرت برو گردش... برین دریا ... شهربازی ... اصلا خودم می برمتون ...مواظب خودت باش ..ازجوونیت استفاده کن حیفه بابا ... نمیگم فراموش کن ولی سعی کن مثه قبل شی ... بهش گفتم بابا تو که میگی مواظب خودتون باشین چرا خودت مواظب خودت نیستی ؟ 

 

 بقیه شو روم نشد بگم ... تو دلم گفتم : گفتم ...مگه مامان هی مواظبت نیست قرصای فشارت یادت نره ؟چرا بابا فکر می کنی من باهات فرق دارم ؟ بابا ... من دل تنگ شدم... خدا نکنه ... خدا نکنه ... ولی می خوای من و بکشی ..؟ مامان و چی ؟ من کشیدم بابا ... تو که سنی نداری ...نذار مامانم بکشه ...تو رو خدا مواظب خودت باش ...دلمون و نلرزون ...انقد راحت تا مریض شدی نگو آدمیزاده ... سرشو میزاره زمین و شاید ....بابا این دل من گناه داره ...طاقت نداره ...میمیره ... 

مثه حمیدرضا نگو, نگو ...این نفسه , یهو میره پایین و شاید ...باباجونم تو رو خدا مثه حمیدرضا نباش ... بی خیال نباش ... ازین حرفا نزن .... مواظب خودت باش ... سالهای سال کنارم باش ... پناهم باش ... تکیه گاهم باش ...من که الان جز خدا و تو و مامان کسی روندارم ...