...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

چیکار کنم...؟

بنام خدا/ غرور...واژه اییه که معمولأ ذهنیت منفی میاره.مغرور بودن همچین چیزخوبی نیست!وخیلی جاها غرورم شکسته شده.ولی اینجا جدا از غرورم،دلمم شکسته شد...اینجامجبورم به گناه نکرده اعتراف کنم! من کسی رومجبور نکردم که نوشته هامو بخونه.اصلأ نشد به کسی سربزنم و ازش بخوام بهم سربزنه...من نمیدونم برای اثبات حرفام چیکارباید بکنم؟من نمیدونم اومدم اینجا که دل پرم وخالی کنم یا بدترش کنم؟نمیدونم چجوری گمان سوء شما رو نسبت به خودم عوض کنم؟من نمیدونم دارم براحرفای دلم،مسخره میشم و تهمت میخورم یا..؟نمیدونم چقدر این اتفاق غریب وغیرقابل باوره که باید بخاطرش سرزنش بشم،بابام میگفت:آدم باید غمش و تو دلش نگه داره و خم به ابرو نیاره..ولی کو گوش شنوای من؟برا من باور مهم نیست..بخدا مهم نیست...من اینارو برا باورتو نمینویسم...من برا باورخودم مینویسم که هنوز فکرمیکنم دارم خواب میبینم...بهت حق میدم به اشکام بخندی..بخند...ولی تو روخدا به گناه نکرده متهمم نکن..بیش ازین از دنیا سیرم نکن...وقتی ازهیچی خبر نداری تو دل یکی دیگه روخالی نکن...دلگیرش نکن...قضاوت بی دلیل نکن چون خدا هست..نظر بده،نده ولی تو رو خدا توهین نکن..غم دلش و بیشتر نکن...خواهش میکنم دلسردم نکن...خواهش میکنم...