...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

خستگی

*بسمه تعالی* سلام،این هفته کارمو شروع کردم اولش فکر نمیکردم انقدر خسته شم،ولی امروز اونقدر خسته شدم که مجبور شدم از شیفت عصرم بزنم و همین اول کاری مرخصی بگیرم!و از 5بعد ازظهر تا الان خواب و بودم و الان اصلا خوابم نمیبره!و جمعه ها سعی میکنم بیشتر به کارای عقب مونده و درسام برسم،اصلا این جور کارهای دفتری برام لذت بخش نیست!دوست داشتم کاری داشته باشم که عاشقش باشم،دوست داشتم معلم ابتدایی میشدم! حالا میفهمم حمید چقدر خسته میشد ولی با این وجود وقتی میرسید خونه نه غر میزد نه زود میگرفت میخوابید وقتی بعضی از همکارای آقامو میبینم که هنوز به ظهر نکشیده خسته میشن و وقتی خانومشون زنگ میزنن بهشون میگن:که الان چه موقع زنگ زدنه!؟ بیشتر حسرت نبودنت و دوریتو میخورم... شبا بیشتر دوست دارم بیدار باشم و بهت فکرکنم که کجایی؟چیکار میکنی؟خیلی دلم تنگه و... این دلتنگیه خیلی طاقت فرساست برام ...نمیدونم چجوری بگم...توصیفش کنم... واقعأ نمیدونم...