...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

...خاطرات خیس...

از حمیدرضای عزیزم می نویسم...به تو نزدیکمو دوری...مثه بارون پشت شیشه...

چرا؟

بسم تعالی...حمید من چیکار کنم؟ خستم..خیلی خسته...دلتنگم...آخ...رضا چرا اینروزا تموم غمای دنیا چنگ انداختن رو دلم...؟ چرا امشب اینجوریه... چرا انقدر دلتنگت شدم...حمید نکنه حرف من و بخدا زدی؟نکنه کنارمی...عزیزدلم...قربون شکل ماهت برم...فدای صدای گرمت بشم...کجایی؟...کجایی...؟چرا جواب منو نمیدی؟چرا انقدر آروم شدی؟ حمیدرضام تو رو خدا...فقط بگو...کجایی؟حالت خوبه عزیزدل سمیه؟ خدایا کاش اجازه بدی جوابمو بده...کاش...